کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دسومة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دسومة
لغتنامه دهخدا
دسومة. [ دُ م َ ] (ع مص ) مصدر است صفت دَسِم را.(از اقرب الموارد). به معنی مصدر دسم است . (از ناظم الاطباء). چرب بودن . و رجوع به دسم شود. || (اِ) چربی . چربش . چربو. دسومت . به معنی چیزی که به هندی چکنائی گویند خواه از روغن کنجد و غیره باشد خواه از ...
-
واژههای همآوا
-
دسومت
فرهنگ فارسی معین
(دُ مَ) [ ع . دسومة ] 1 - (مص ل .) چرب بودن . 2 - (اِمص .) چربناکی . 3 - (اِ.) چربی .
-
دسومت
لغتنامه دهخدا
دسومت . [ دُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) دسومة. چربی . چربو. چربش . چرب بودن . و رجوع به دسومة شود.
-
دسومت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: دسومة] [قدیمی] dosumat چرب بودن؛ چرب شدن؛ چربی؛ چربناکی.
-
جستوجو در متن
-
دسومات
لغتنامه دهخدا
دسومات . [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دسومة. چربشها. (ناظم الاطباء). رجوع به دسومة و دسومت شود.
-
دسومت
لغتنامه دهخدا
دسومت . [ دُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) دسومة. چربی . چربو. چربش . چرب بودن . و رجوع به دسومة شود.
-
دسومت
فرهنگ فارسی معین
(دُ مَ) [ ع . دسومة ] 1 - (مص ل .) چرب بودن . 2 - (اِمص .) چربناکی . 3 - (اِ.) چربی .
-
دسم
لغتنامه دهخدا
دسم . [ دَ س َ ] (ع مص ) چرب شدن طعام . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چرب شدن . (تاج المصادر بیهقی ). دسومة. و رجوع به دسومة شود. || ریمناک و چرکین گردیدن . (از منتهی الارب ). کثیف و پلید و چرک شدن دست یا جامه . (از اقرب الموارد). || تیره گون ...
-
نموسة
لغتنامه دهخدا
نموسة. [ ن ُ س َ ] (ع اِمص ) چربی با بوی عرق که در سر پیدا شود. (یادداشت مؤلف ).دسومة سهکة تظهر فی الرأس . (بحر الجواهر). در تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل «نموس » جمع نمس که «حیوانی است به قدر شغال ... و سر او کم موی و بسیار چرب و مظنه ٔ آن می شود که تدهیم...
-
لبن
لغتنامه دهخدا
لبن . [ ل َ ب َ ] (ع اِ) شیر و آن اسم جنس است . ج ، البان . (منتهی الارب ). و هو مرکبة من مائیة و جبنیة و دسومة : چگونه جدری جدری کجا ز پستانش هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن . منجیک .جهان دختر خواجگی را همی بدو داد چون باز کرد از لبن . فرخی .وان گل سوس...