کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دستور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دستور
/dastur/
معنی
۱. فرمان.
۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.
۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).
۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.
۵. [قدیمی] صاحب مسند.
۶. [قدیمی] وزیر: ◻︎ این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴: ۷۲۰).
۷. (اسم، صفت) [قدیمی] مشاور.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. گرامر، نحو
۲. امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان
۳. آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون
۴. ترتیب
۵. وزیر
۶. برنامه ≠ نهی
فعل
بن گذشته: دستور داد
بن حال: دستور ده
دیکشنری
behest, charge, command, dictate, dictation, direction, directive, fiat, formula, imperative, injunction, mandate, mandatory, office, order, prescript, prescription, pronouncement, rule, sanction, word
-
جستوجوی دقیق
-
دستور
واژگان مترادف و متضاد
۱. گرامر، نحو ۲. امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان ۳. آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون ۴. ترتیب ۵. وزیر ۶. برنامه ≠ نهی
-
دستور
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (اِمر.) 1 - فرمان ، امر. 2 - وزیر، مشاور. 3 - قاعده ، روش . 4 - اجازه ، پروانه . 5 - برنامه .
-
دستور
لغتنامه دهخدا
دستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب م...
-
دستور
لغتنامه دهخدا
دستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (...
-
دستور
دیکشنری عربی به فارسی
فرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه
-
دستور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dastwar] dastur ۱. فرمان.۲. قاعده و قانون؛ آیین و روش.۳. اجازه؛ پروانه؛ رخصت: ◻︎ تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵).۴. (ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها.۵. [...
-
دستور
دیکشنری فارسی به عربی
امر , برنامج , تنظيم , رخصة , طلب , قاعدة , ملخص ، إرادة
-
واژههای مشابه
-
دستور جلسه
فرهنگ واژههای سره
دستور نشست
-
دستور قتل
فرهنگ واژههای سره
دستور کشتن
-
دستور 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] ← دستور زبان
-
دستور 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] ← فرمول
-
prescriptive grammar, normative grammar
دستور تجویزی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] دستوری که بهجای توصیف وضعیت واقعی زبان به تجویز صورتهایی میپردازد که صحیح پنداشته میشوند
-
change order, variation order
دستور تغییر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مدیریت-مدیریت پروژه] دستور کتبی تغییر کار به پیمانکار مطابق با مفاد پیشبینیشده در پیمان
-
descriptive grammar
دستور توصیفی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] دستوری که منحصراً به توصیف زبان میپردازد