کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دختر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دختر
/doxtar/
معنی
۱. فرزند مادینه.
۲. دوشیزه؛ باکره.
〈 دختر آفتاب: [قدیمی، مجاز] شراب؛ شراب لعلی.
〈 دختر تاک: [قدیمی، مجاز] = 〈 دختر رز
〈 دختر خم: [قدیمی، مجاز] شراب؛ شراب انگوری.
〈 دختر رز: [قدیمی، مجاز]
۱. شراب؛ شراب انگوری؛ دختر تاک.
۲. انگور؛ خوشۀ انگور: ◻︎ دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی / مدتی شد که بر آونگ سرش در کنب است (انوری: ۴۹).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بنت، دخت، صبیه
۲. باکره، دوشیزه، عذرا
۳. سلیله ≠ پسر
دیکشنری
bairn, chit, colleen, daughter, female, gal, girl, lass, lassie, maid, maiden, miss, nymphet, she
-
جستوجوی دقیق
-
دختر
واژگان مترادف و متضاد
۱. بنت، دخت، صبیه ۲. باکره، دوشیزه، عذرا ۳. سلیله ≠ پسر
-
daughter
دختر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] هستهای اتمی که براثر واپاشی یک هستۀ دیگر تولید میشود
-
دختر
فرهنگ فارسی معین
(دُ تَ) [ په . ] (اِ.) 1 - فرزند مادینه ، بنت ، دخت . 2 - دوشیزه ، زن مرد ندیده .
-
دختر
لغتنامه دهخدا
دختر. [ دُ ت َ ] (اِ) فرزند مادینه ٔ انسان . ابنه . بنت . دخت . بولة. ولیدة. (یادداشت مؤلف ). شَعرَة. نافِجَة. (منتهی الارب ). مقابل پسر که فرزند نرینه ٔ آدمی است : مراو را دهم دختر خویش راسپارم بدو لشکر خویش را. فردوسی .چنین گفت دانا که دخترمبادچو ...
-
دختر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: duxtar] ‹دخت، دخ› doxtar ۱. فرزند مادینه.۲. دوشیزه؛ باکره.〈 دختر آفتاب: [قدیمی، مجاز] شراب؛ شراب لعلی.〈 دختر تاک: [قدیمی، مجاز] = 〈 دختر رز〈 دختر خم: [قدیمی، مجاز] شراب؛ شراب انگوری.〈 دختر رز: [قدیمی، مجاز]۱. شر...
-
دختر
دیکشنری فارسی به عربی
بنت , جارية , فتاة
-
دختر
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: dot طاری: dot طامه ای: dot طرقی: dot کشه ای: dot نطنزی: dot
-
دختر
لهجه و گویش بختیاری
doxtar دختر.
-
واژههای مشابه
-
دختر دختر
دیکشنری فارسی به عربی
حفيدة
-
کتل دختر
لغتنامه دهخدا
کتل دختر. [ک ُ ت َ ل ِ دُ ت َ ] (اِخ ) گریوه ٔ مالان . (نزهةالقلوب ص 187). از گردنه های صعب العبور راه شیراز به بوشهر. (از جغرافیای غرب ایران ص 61 و 62). حمداﷲ مستوفی دو معبر یا کتل واقع در بالای دریاچه ٔ سر راه کازرون به شیراز را که اکنون به کتل پیر...
-
هرسه دختر
لغتنامه دهخدا
هرسه دختر. [ هََ س ِ دُ ت َ ] (اِخ ) آن سه ستاره را گویند که متصل است به یک پایه ٔ بنات نعش . (برهان ).
-
tomboy
دختر پسروار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مطالعات زنان] دختری که رفتار پسرانه دارد
-
سه دختر
فرهنگ فارسی معین
( ~ .دُ تَ) نک سه خواهران .
-
دختر برادر
لغتنامه دهخدا
دختر برادر. [ دُ ت َ رِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرزند مادینه ٔ برادر. برادرزاده ٔ مادینه .