کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دبیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
دبیر
/dabir/
معنی
۱. کسی که در دبیرستان شاگردان را درس بدهد.
۲. [قدیمی] نویسنده؛ منشی.
〈 دبیر فلک: [قدیمی، مجاز] سیارۀ عطارد.
〈 دبیر آسمان: [قدیمی، مجاز] =〈 دبیر فلک
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. مدرس، معلم
۲. راقم، کاتب، مترسل، محرر، منشی، نویسنده
۳. باسواد، تحصیلکرده
دیکشنری
clerk, educator, schoolteacher, teacher
-
جستوجوی دقیق
-
دبیر
واژگان مترادف و متضاد
۱. مدرس، معلم ۲. راقم، کاتب، مترسل، محرر، منشی، نویسنده ۳. باسواد، تحصیلکرده
-
دبیر
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ ع . ] (ص . اِ.) 1 - نویسنده ، کاتب . 2 - کسی که در دبیرستان تدریس کند.
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) (به معنی مقدس ) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس ).
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) از شاعران برهمنی مذهب هند بود بعدها به تشیع گرایید و بر خود سلامت علی نام نهاد و در زبان اردو مرتبه های بی مانند و بفارسی در حق امامان دوازده گانه نعتهای زیبا دارد. به سال 1292 هَ . ق . در گذشته است . از اوست :چون دبیر مدح خوانت ا...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریه ٔ سفر (داود: 1:11) و قریه ٔ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریه ٔ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریه ٔ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالی...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است به یک فرسنگی نیشابور. ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن یوسف بن خرشیدالدبیری متوفی به سال 307 هَ . ق . بدانجا منسوب است . وی از قتبیة بن سعید و محمدبن ابان و اسحاق بن راهویه و گروهی دیگر سماع و ازو ابوحامد روایت دارد. (از معجم البلد...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) شهری بوده است در نزدیکی دشت عحور (یوشع 15: 7) و دور نیست که در دشت دبیر فیمابین اورشلیم و اریحا واقع بوده است . (قاموس کتاب مقدس ).
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هَ . ق . ...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26)و دور نیست که «لودبار» باشد. (قاموس کتاب مقدس ).
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (اِخ ) نجم الدین علی بن عمربن علی شافعی الکاتبی قزوینی مکنی به ابوالحسن از معاصران هلاکوخان بودو از خاندان دبیران قزوین متوفی به سال 675 هَ . ق .و از حکما و دانشمندان رصد و ریاضیات و حساب . کتب بسیار از جمله شرح کشف و حکمت عین و جامع الد...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (ص ، اِ) نویسنده . (برهان ) (از جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (اوبهی ). منشی . (برهان ) (جهانگیری ). پناغ . (سروری ). بناغ . (دهار). کاتب . (مهذب الاسماء). ادیب . کتّاب . قلم زن . باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. د...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [دَ ] (ع اِ) از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن . مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل . آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک . رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیر...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [دُ ب َ ] (اِخ ) قبیله ای است از اسد. (منتهی الارب ).
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [دُ ب َ ] (اِخ ) لقب کعب بن عمرو است . (منتهی الارب ).
-
دبیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: dapir] ‹دویر› dabir ۱. کسی که در دبیرستان شاگردان را درس بدهد.۲. [قدیمی] نویسنده؛ منشی.〈 دبیر فلک: [قدیمی، مجاز] سیارۀ عطارد.〈 دبیر آسمان: [قدیمی، مجاز] =〈 دبیر فلک