کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دایر بودن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دایر بودن
دیکشنری فارسی به عربی
اشتغل , مرة
-
واژههای مشابه
-
نهر دایر
لغتنامه دهخدا
نهر دایر. [ ن َ رِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ نصار بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان در 4 هزارگزی شمال غربی نهر قصر و 23 هزارگزی جنوب شرقی جاده ٔ خسروآباد به آبادان ، در دشت گرمسیری واقع است و 150 تن جمعیت دارد. آبش از اروندرود، محصولش حنا...
-
دایر شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. شُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - به گردش افتادن ، به جریان افتادن . 2 - آباد شدن ، معمور شدن .
-
دایر کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) 1 - به گردش انداختن . 2 - آباد کردن .
-
دایر شدن
لغتنامه دهخدا
دایر شدن . [ ی ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گردان شدن . آباد و معمور شدن : زمینهای بایر دایر شد؛ بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد. || به راه افتادن . از نو براه افتادن . گردش از سر گرفتن . بگردش افتادن . بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر ...
-
دایر کردن
لغتنامه دهخدا
دایر کردن . [ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردان ساختن . براه انداختن . بگردش داشتن . بقرار سابق باز بردن . || آباد کردن . معمور کردن . آبادان کردن . || رواج دادن و رایج کردن . || تأسیس کردن . بوجودآوردن . || متعلق و وابسته کردن .
-
دایر مدار
لغتنامه دهخدا
دایر مدار. [ ی ِ م َ ] (اِ مرکب ) مدار گردنده . || گردش جای و محل دوران گرداننده و مجازاً گردنده . جای گردش و حرکت . || پایه ورکن اصلی و چرخاننده ٔ امور. که همه چیز بر او گذر دارد و بر او نهاده آمده است . کسی یا چیزی که در انجام کاری یا چیزی کمال اهم...
-
دایر کردن
دیکشنری فارسی به عربی
افتتح
-
جستوجو در متن
-
دایری
لغتنامه دهخدا
دایری . [ ی ِ ] (حامص ) دایر بودن . آبادبودن . معمور بودن . آبادان بودن . آبادانی . معموری .
-
مرة
دیکشنری عربی به فارسی
راندن , رانش , داير بودن , اداره کردن
-
بشکل مباشر
دیکشنری عربی به فارسی
زندگي کردن , زيستن , زنده بودن , زنده , سرزنده , موثر , داير
-
live
دیکشنری انگلیسی به فارسی
زنده، زندگی کردن، زیستن، زنده بودن، منزل کردن، سکون کردن، دایر، سرزنده، موثر
-
operates
دیکشنری انگلیسی به فارسی
عمل می کند، عمل کردن، اداره کردن، گرداندن، بکار انداختن، راه انداختن، قطع کردن، بفعالیت واداشتن، بهرهبرداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن