کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داوری دار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
داوری خانه
لغتنامه دهخدا
داوری خانه . [ وَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) محکمة. (منتهی الارب ). دادگاه . دیوانخانه . جای عدالت . عدلیه .
-
داوری گاه
لغتنامه دهخدا
داوری گاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . داورگاه . داوری گه . داورگه . دارالعدالة. || مجازاً جنگ جای . آنجا که از مردان و از مردی آنان حکومت کنند : سکندر در آن داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت . نظامی .در آن داوری گاه چون تیغ تیزکه هم رست خیزست و ه...
-
داوری گه
لغتنامه دهخدا
داوری گه . [ وَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف داوری گاه . دارالعدالة. محکمه . داورگاه داورگه : کسانی که در پرده محرم شدنددر آن داوری گه فراهم شدند.نظامی .
-
داوری نما
لغتنامه دهخدا
داوری نما. [ وَ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (نف مرکب ) کسی که داوری آشکار سازد. که حکومت و قضاوت و حکمیت در کار آرد : پس ازین ، داوری نمای بزرگ یاد کرد از سگ وشبانه و گرگ .نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 347).
-
داوری خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dāvarixāne دادگاه؛ عدالتخانه.
-
داوری گاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dāvarigāh دادگاه؛ عدالتخانه.
-
پیش داوری
دیکشنری فارسی به عربی
اجحاف
-
داوری کردن
دیکشنری فارسی به عربی
احکم , حکم , قاضي , محکم
-
حکمیت (داوری) را پذیرفت
دیکشنری فارسی به عربی
اِحْتِکامٌ
-
به داوری گذاشتن
دیکشنری فارسی به عربی
اِحْتِکامٌ
-
قضاوت و داوری
فرهنگ گنجواژه
قضاوت.
-
جستوجو در متن
-
یرغو
لغتنامه دهخدا
یرغو. [ ی َ ] (ترکی / مغولی ، اِ) شاخی میان تهی که آن را مانند نفیر نوازند. (یادداشت مؤلف ) : رنگی عجم صوفی قلندری بوده که قریب سیصد قلندر با اومی بوده اند و بارها با حاکم شهر یاغی شده و بر بالای بام لنگر رفته یرغو کشیده اند و دیگر به تسلی و تدارک ا...
-
هم دست
لغتنامه دهخدا
هم دست . [ هََ دَ ](ص مرکب ) همدست . شریک و رفیق . (برهان ) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن . فرخی .دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی .پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به د...
-
افعی
لغتنامه دهخدا
افعی . [ اَ ] (از ع ، اِ)همان افعی با الف مقصوره است که در فارسی بکسر عین خوانند. مار بزرگ خبیث . شیبا. (ناظم الاطباء). نوعی مار سمی خطرناک که در سنگلاخها بین خار و خاشاک یافت شود. در دهان این مار علاوه بر دندانهای کوچک تغذیه ای دو دندان قلاب مانند د...
-
داور
لغتنامه دهخدا
داور. [ وَ ] (ص ، اِ) دادور. در اصل این کلمه دادور بود به معنی صاحب داد پس بجهت تخفیف دال ثانی را حذف کردند. (غیاث اللغات ). در اصل دادور بود چون نامور و هنرور و سخنور. بهمان معنی عادل است و در اصل دادور بوده است یک دال را حذف کرده اندچه در فرس مخفف ...