هم دست . [ هََ دَ ](ص مرکب ) همدست . شریک و رفیق . (برهان ) :
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن .
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری .
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد یکی پرده دار.
|| متفق . (برهان ) :
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر.
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
گاهی سموم قهرتو همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا.
|| همنشین . || همسر. (برهان ) :
اگرچه مریم او را هست همدست
همی خواهد که باشد با تو پیوست .
|| هم آغوش . همخواب :
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی .
حریفان از نشستن مست گشتند
به بوسه با ملک همدست گشتند.
سلطان و ایازهر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست .
|| هم زور. (برهان ) :
همه همدستی اوفتاده ٔاو
همه در بسته ای گشاده ٔ او.