کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
داس کیلیون
لغتنامه دهخدا
داس کیلیون . [ یُن ْ ] (اِخ ) کرسی فریگیه ٔ سفلی که ایالتی در ساحل هلس پونت بوده است به آسیای صغیر در دوران هخامنشیان و بعد. و ظاهراً این محل قلعه ٔ دیاس کلی دوران عثمانی است . (ایران باستان ج 1 ص 556 و 895 و ج 2ص 965 و 1260 و ج 3 ص 2152). رجوع به دا...
-
کُمِ داس
لهجه و گویش بختیاری
kom-e dâs محل اِتصال دسته داس با تیغه آن.
-
ژیرار داس وس
لغتنامه دهخدا
ژیرار داس وس . [ دُ اُ وُ ] (اِخ ) نام خاورشناسی طابع کتاب التنازع و التخاصم بین بنی امیة و بنی هاشم با مقدمه ای به زبان آلمانی بسال 1888 م . وی در تاریخ اسلامی مطالعه ٔ بسیار کرده و زبان عربی را نیز فراگرفته بوده است .
-
داس و دلوس
لغتنامه دهخدا
داس و دلوس . [ س ُ دَ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) به معنی ضایع و ابتر و دورافکندنی مانند خار و خس ، خاش و خماش و امثال آن . (برهان ). آشغال . تباه و تبست . خاش و خماش . صاحب انجمن آرا و بتبع او آنندراج آرد: از اتباع است مانند تار و مار... و بعضی گفته اند...
-
داس سی لیوم
لغتنامه دهخدا
داس سی لیوم . (اِخ ) نام محلی به آسیای صغیر. ظاهراً نزدیک پلفلاگونیه و کرسی ایالت فریگیه ٔ سفلی یا فریگیه ٔ هلس پونت . (ایران باستان ج 2 ص 1106). و رجوع به داسی لیوم و داس کیلیون شود.
-
با داس بردن
دیکشنری فارسی به عربی
منجل
-
داس(گندم چین)
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: dahra طاری: dâriyo طامه ای: dâs طرقی: dowro کشه ای: dowro نطنزی: dâr
-
داس و تبر
فرهنگ گنجواژه
ابزار کشاورزی.
-
داس و چکش
فرهنگ گنجواژه
نشان کشاورزان و کارگران در نظام های چپی.
-
داس و دَلوس
فرهنگ گنجواژه
سفله و دون (لغت فرس).
-
مزرع و داس
فرهنگ گنجواژه
کشاورزی.
-
تیشه و داس و تبر
فرهنگ گنجواژه
ابزار کار.
-
واژههای همآوا
-
دعث
لغتنامه دهخدا
دعث . [ دَ ] (ع مص ) باریک نمودن خاک برزمین به دست یا پا. (از منتهی الارب ). نرم کردن خاک بر روی زمین بوسیله ٔ پا یا بوسیله ٔ دست و غیر آن . (از اقرب الموارد). || پیمودن و گام نهادن در زمین . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || رسیدن کسی را فراخه و سست...
-
دعث
لغتنامه دهخدا
دعث . [ دِ ] (ع اِ) باقیمانده ٔ آب در حوض و جز آن . (منتهی الارب ). بقیه ٔ آب . (از اقرب الموارد). || کینه و دشمنی . (منتهی الارب ). حقد و کینه ای که گشوده نمیشود و زایل نمیگردد. (از اقرب الموارد). ج ، أدعاث ، دِعاث . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ...
-
دعس
لغتنامه دهخدا
دعس . [ دَ ] (ع اِ) نشان . (منتهی الارب ). اثر. (اقرب الموارد). || (ص ) طریق دعس ؛ راه بسیارنشان و سپرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مدعاس . مدعوس . رجوع به مدعاس و مدعوس شود.