کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوی کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوی کردن
لغتنامه دهخدا
خوی کردن . [ خوَی ْ /خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عرق کردن . (یادداشت مؤلف ). استحمام . (مهذب الاسماء). عَرَق . اِرشاح . رشح . (منتهی الارب ) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند [ مسلول ] و سبب آن ضعیفی قوة باشد و عاجزی طبیعت از ...
-
خوی کردن
لغتنامه دهخدا
خوی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عادت کردن . عادت گرفتن . استعاده . (منتهی الارب ) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد...
-
واژههای مشابه
-
گنده خوی
لغتنامه دهخدا
گنده خوی . [ گ َ دَ / دِ خوَ / خُی ْ ] (ص مرکب ) با واو معدوله ، آنکه عرق بدنش عفن و گنده است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به گنده خویی شود.
-
گدیه خوی
لغتنامه دهخدا
گدیه خوی . [ گ َدْ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) گداطبع که خسیس و دنی باشد. (آنندراج ).
-
گران خوی
لغتنامه دهخدا
گران خوی . [ گ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مخالف و ناساز و بر این قیاس گران بودن خوی : از بس که تو را خوی به عشاق گران است بیقدر متاع سر بازار تو جان است .شیخ العارفین (از آنندراج ).
-
نیک خوی
لغتنامه دهخدا
نیک خوی . (ص مرکب ) نیک خو. رجوع به نیک خو شود : به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی . فردوسی .بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی .فردوسی .بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی . فردوسی .ایزد این دولت فرخنده و ...
-
خوی گرفتن
فرهنگ واژههای سره
آمخته شدن
-
واژونه خوی
لغتنامه دهخدا
واژونه خوی . [ ن َ / ن ِ] (ص مرکب ) کسی که خوی وی برگشته و بدکار شده باشد.(ناظم الاطباء). برگشته خو. بدخو. زشتخو : پس آیین ضحاک واژونه خوی چنان بد که چون می بدش آرزوی ...فردوسی .
-
هم خوی
لغتنامه دهخدا
هم خوی . [ هََ ] (ص مرکب ) هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو.
-
یک خوی
لغتنامه دهخدا
یک خوی . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است : رادمرد و کریم و بی خلل است راد و یک خوی و یکدل و یکتاست .فرخی .
-
اهریمن خوی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹اهرمنخوی› [قدیمی] 'ahrimanxuy ۱. کسی که دارای خوی اهرمنی باشد.۲. [مجاز] بدخو.
-
آزاده خوی
لغتنامه دهخدا
آزاده خوی . [ دَ ](اِخ ) نامی است که فریدون بزن تور داد : زن سلم را کرد نام آرزوی زن تور را نام آزاده خوی زن ایرج نیک پی را سهی کجا بد سهیلش بخوبی رهی .فردوسی .
-
آشفته خوی
لغتنامه دهخدا
آشفته خوی . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) تُندخوی .
-
آهسته خوی
لغتنامه دهخدا
آهسته خوی . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آرام : هم آهوفغند است و هم تیزتک هم آهسته خوی است و هم تیزگام .فرالاوی .