کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خون آمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
چوزه خون
لغتنامه دهخدا
چوزه خون . [ چ َ زَ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز. 667 تن سکنه دارد. از اوجای چای آبیاری میشود. محصولش غلات ، سیب زمینی و یونجه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
تشنه خون
لغتنامه دهخدا
تشنه خون . [ ت ِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) خونخوار. (ناظم الاطباء). تشنه بخون .
-
خط خون
لغتنامه دهخدا
خط خون . [ خ َطْ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجت قتل . (آنندراج ). || رقم خون . (آنندراج ).رجوع به «خط بخون کسی نوشتن » در این لغت نامه شود.
-
خفتن خون
لغتنامه دهخدا
خفتن خون . [ خ ُ ت َ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از بحل شدن خون . از قصاص درگذشتن . (آنندراج ).
-
چشمه ٔ خون
لغتنامه دهخدا
چشمه ٔ خون . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ظاهراً دل و آن شکل صنوبری است . (آنندراج ). دل و قلب . (ناظم الاطباء). کنایه از دل است . || چشمه ای که دارای خون است و چشمه ای که خون بجای آب از آن جاری است . || جوی خون . کنایه است از...
-
چکیده خون
لغتنامه دهخدا
چکیده خون . [ چ َ / چ ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خون چکیده . کنایه از شراب لعلی انگوری باشد. (برهان ). کنایه از می انگوری باشد. (انجمن آرا). کنایه از می سرخ . (آنندراج ). شراب لعلی . (ناظم الاطباء). کنایه از شراب سرخ رنگ که از انگور سازند : درده از آن چک...
-
خون احمد
لغتنامه دهخدا
خون احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جسوری . رجوع به جسوری شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
خون اسیاوشان
لغتنامه دهخدا
خون اسیاوشان . [ ن ِ اِس ْ وَ ] (اِ مرکب ) نام گیاهی است . رجوع به خون سیاوشان شود : گیاهی برآمد همانگه ز خون بدانجا که آن طشت شد سرنگون بساعت گیاهی از آن خون برست جز ایزد که داند که آن چون برست گیا را دهم من کنونت نشان که خوانی همی خون اسیاوشان بسی ...
-
خون افشاندن
لغتنامه دهخدا
خون افشاندن . [ اَ دَ ] (مص مرکب ) خون برون فکندن . خون ریختن . خون پاشیدن .
-
خون انداختن
لغتنامه دهخدا
خون انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) بخون دویدن داشتن جائی از تن را. (یادداشت مؤلف ). مجروح کردن جایی از بدن و گذاردن که از آن خون آید.
-
خون اندوده
لغتنامه دهخدا
خون اندوده . [ اَ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) آغشته بخون . (از ناظم الاطباء).
-
خون انگور
لغتنامه دهخدا
خون انگور. [ ن ِ اَ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب : تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه .منوچهری .
-
خون باریدن
لغتنامه دهخدا
خون باریدن . [ دَ ] (مص مرکب ) باریدن خون . خون فشاندن : از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبرهوااز چشم خون بارید در صمصام خندانش .ناصرخسرو.
-
خون بستن
لغتنامه دهخدا
خون بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بسته شدن خون . مقابل خون گشادن . (از آنندراج ) : جز خاک کوی دوست که نتوان از آن گذشت از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت .کلیم (از آنندراج ).
-
خون بسته
لغتنامه دهخدا
خون بسته . [ ن ِ ب َ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خون منجمد شده . (ناظم الاطباء). || علقه [ ع َ ل َ ق َ ] . (یادداشت بخط مؤلف ) (ترجمان القرآن ).