کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خلع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خلع
/xal'/
معنی
۱. عزل کردن کسی از شغل و عمل خود؛ برکنار کردن.
۲. کندن؛ برکندن: خلع لباس.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب
۲. معزول، برکنار، مخلوع ≠ منصوب، برگماری
۳. در آوردن، ریشهکن کردن، کندن
دیکشنری
deposition, dethronement, divestment, divesture
-
جستوجوی دقیق
-
خلع
واژگان مترادف و متضاد
۱. اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب ۲. معزول، برکنار، مخلوع ≠ منصوب، برگماری ۳. در آوردن، ریشهکن کردن، کندن
-
خلع
فرهنگ فارسی معین
(خُ) [ ع . ] (مص م .) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال .
-
خلع
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - کندن ، برکندن . 2 - جدا کردن . 3 - برکنار کردن کسی از شغل .
-
خلع
لغتنامه دهخدا
خلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی ).- خلع کردن ؛ عزل کردن . معزول ک...
-
خلع
لغتنامه دهخدا
خلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ ک...
-
خلع
لغتنامه دهخدا
خلع. [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلعت . خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).
-
خلع
لغتنامه دهخدا
خلع. [ خ ُ ] (ع اِمص ) رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی . (ناظم الاطباء).- طلاق خلعی ؛ یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقه ٔ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بزوج...
-
خلع
لغتنامه دهخدا
خلع. [ خ ُ ] (ع مص ) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خلع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] xal' ۱. عزل کردن کسی از شغل و عمل خود؛ برکنار کردن.۲. کندن؛ برکندن: خلع لباس.
-
خلع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ خِلعَة] [قدیمی] xela' = خلعت
-
خلع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] (فقه، حقوق) xol' طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش.
-
واژههای مشابه
-
خلع شدن
واژگان مترادف و متضاد
برکنار شدن، معزول شدن، منفصل از خدمت شدن، مخلوعشدن ≠ منصوب شدن
-
خلع کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. برکنار کردن، معزول کردن، منفصل کردن، عزل کردن ≠ گماشتن، برگماشتن، منصوب کردن ۲. کندن، برکندن، بیرون آوردن (لباس و )
-
خلع کردن
فرهنگ واژههای سره
برکنار کردن