خلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی . || خلعت دادن . خلعت پوشانیدن . خلع علی فلان . || عاق کردن فرزند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || معزول کردن از عمل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). یقال : خلع الوالی فهو مخلوع : و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.