کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خلت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ َ ] (ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلِط. خُلُط.
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ َ ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ َ ] (ع اِمص ) آمیزش . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء).- خلط شدن ؛ آمیختن . (ناظم الاطباء).- خلط کردن ؛ مخلوط کردن . درهم کردن . سرشتن . (ناظم الاطباء).- خلط مبحث ؛ مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی . (یادداشت ...
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ َ ل ِ] (ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول . (منتهی الارب ). منه : رجل خلط.
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ ِ ] (ع اِ) هر چهار مزاج از مردم . هریک از چهار گش . (ناظم الاطباء). یکی از چهار مایع که در تن حیوان است : بلغم ، خون ، صفراء، سوداء. ج ، اخلاط. (یادداشت بخط مؤلف ): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که می...
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ ِ ل ِ ] (ع اِ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). خَلط.
-
خلط
لغتنامه دهخدا
خلط. [ خ ُ ل ُ ] (ع ص ) متملق آمیزنده بمردم .(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. (منتهی الارب ). خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
-
خلة
لغتنامه دهخدا
خلة. [ خ َل ْ ل َ ] (ع اِ) شتربچه ٔ بسال دوم درآمده (مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). || سوراخ خرد. || سوراخ . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || ریگ توده ٔجداگانه . || می . || می ترش . || می متغیر بدون ترشی . || وز...
-
خلة
لغتنامه دهخدا
خلة. [ خ ِل ْ ل َ ] (ع اِ) نیام شمشیر پوست پوشانیده . || هر بطانه ای که نیام شمشیر را پوشاند. || روده ای که بر پشت سرهای کمان برگشته باشد. || پوست با نقش و نگار. ج ، خلل ، خلال . جج ، اخلة. || دوستی . (یادداشت بخط مؤلف ). مصادقت . هواخواهی . (منتهی ...
-
خلة
لغتنامه دهخدا
خلة. [ خ ُل ْ ل َ ] (ع اِ) درختی خاردار. || رستنگاه عرفج و جای انبوهی آن . || علف شیرین . یقال : الخلة خبزالابل و الخمص فاکهتها. || هر زمین که در آن گیاه تلخ و شورمزه نباشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خُلَ...
-
خلط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: خَلط] xe(a)lt آمیختن و درهم کردن چیزی با چیز دیگر: خلط مبحث.
-
خلط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَخلاط] xelt ۱. (زیستشناسی) مادهای که از مجرای تنفس با سرفه دفع میشود.۲. (طب قدیم) هریک از عناصر چهارگانۀ بدن (سودا، صفرا، بلغم، و خون).
-
خَلَتْ
فرهنگ واژگان قرآن
گذشت
-
خَلَتِ
فرهنگ واژگان قرآن
گذشت(در عبارت "وَقَدْ خَلَتِ ﭐلْقُرُونُ "در اصل ت ساکن بوده که چون در کنار ساکن يا تشديد کلمه بعد قرار گرفته به آن کسره داده اند)
-
خُلَّةٌ
فرهنگ واژگان قرآن
دوستی بسیار نزدیک( اصل آن از خلت به معنی فقر وحاجت است وبه رابطه دوستی که چنان نزدیک باشد که انسان تنها حوائجش را به او بگوید نیز اطلاق می گردد )