کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خف
/xaf/
معنی
هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش میگیرد و برای روشن کردن آتش به کار میبردند: ◻︎ کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
crouch
-
جستوجوی دقیق
-
خف
فرهنگ فارسی معین
(خَ) (اِ.) آتشگیره ، گیاه خشک که زود آتش بگیرد.
-
خف
فرهنگ فارسی معین
(خِ فِّ) [ ع . ] (ص .) سبک ، خفیف .
-
خف
لغتنامه دهخدا
خف . [ خ َف ف ] (ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی ٔ خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن . منه : خف الرجل . || بزودی کوچ کردن قوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتا...
-
خف
لغتنامه دهخدا
خف . [ خ ِف ف ] (ع ص ) سبک . خفیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گروه اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خرج فلان فی خف من اصحابه ؛ ای فی جماعة قلیلة.
-
خف
لغتنامه دهخدا
خف . [ خ ُف ف ] (ع اِ) سَپَل شتر. سبل شتر. سول شتر. (از منتهی الارب ).کف اشتر. کف فیل . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخفاف .- ذوات الخف ؛ اشتر و آنچه بدو ماند. (یادداشت بخط مؤلف ). || سم شترمرغ . سم دیگر حیوانات را جز شترمرغ خف نگویند. || زمین درست . ...
-
خف
لغتنامه دهخدا
خف .[ خ َ / خ ُ ] (اِ) نوعی از آتشگیر است و آن گیاهی باشد نرم که زود آتش از چخماق در آن افتد و آنرا بعربی مرخ گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || رکو و پنبه ٔ سوخته را گویندکه بجهت آتشگیره مهیا سازند. (برهان قاطع) (از آنندراج...
-
خف
دیکشنری عربی به فارسی
کفش پوست وزن , مار زهردار , پنجه , پا , چنگال , دست , پنجه زدن
-
خف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xaf هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش میگیرد و برای روشن کردن آتش به کار میبردند: ◻︎ کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷).
-
خف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: خفّ] [قدیمی] xef[f] سبُک.
-
واژههای مشابه
-
خُفَ
لهجه و گویش گنابادی
khofa در گویش گنابادی یعنی عطسه ، معادل واژه حَکوچَ در گناباد است.
-
خَفّْ
لهجه و گویش بختیاری
xaff تار، تیره.
-
خف الغراب
لغتنامه دهخدا
خف الغراب . [ خ ُف ْ فُل ْ غ ُ ] (ع اِ مرکب ) حلزون . لیسک . شنج . راب . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خف ء
لغتنامه دهخدا
خف ء. [ خ َ ] (ع مص ) برکندن و بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : خفاه خفاً . || فرودآوردن و خوابانیدن و افکندن خیمه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خفابیته . || دری...
-
خَف کردن
لهجه و گویش تهرانی
کمین کردن، پشت خم کردن،روی چاردست وپا نشستن