کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
زبل البط
لغتنامه دهخدا
زبل البط. [ زِ لُل ْ ب َطْط ] (ع اِ مرکب ) سرگین بط. فضله ٔ مرغابی . ابن سیناآرد: به افراط حرارت دارد از اینرو آنرا بکار نبرند. (از قانون چاپ 159 ج 1 ص 170). بیرونی آرد: سرگین بط و باز، آماسها را بنشاند. (ترجمه ٔ صیدنه ذیل خرو).
-
بجمزا
لغتنامه دهخدا
بجمزا. [ ب َ ج ِ ] (اِخ ) قریه ای است در راه خراسان . جنگ المقتفی لامراﷲ و کون خرو مسعود البلال که از ملازمان سلطان محمدبن محمود بود در سنه ٔ 549 هَ . ق . در این قریه اتفاق افتاد و بعضی آن را بکمزا گفته اند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 163) (از معجم البلد...
-
مزینان
لغتنامه دهخدا
مزینان . [ م َ ] (اِخ ) شهرکی است خرد [ از خراسان ] بر راه ری و اندر وی کشت و زرع بسیار است . (حدود العالم ). نام یکی از دوازده رَبع بیهق که شامل مایان ، کموزد، داورزن ، سد خرو، طزر، بهمن آباد، مهر (که آنجا مزارع اقلام بحری باشد) و ماشدان و سویزان . ...
-
تشهاق
لغتنامه دهخدا
تشهاق . [ ت َ ] (ع مص ) گردانیدن گریه را در سینه ٔ خود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رسیدن کسی را چشم زخم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن خر. (از اقرب الموارد). || (ع اِ) بانگ خر و گویند تشهاق ، آخر بانگ خرو زفیر اول آن است ....
-
خجالت بردن
لغتنامه دهخدا
خجالت بردن . [ خ َ / خ ِ ل َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) خجالت کشیدن . تحمل خجالت کردن . کسب خجالت کردن : باندازه ٔ بود باید نمودخجالت نبرد آنکه ننمود و بود. سعدی (بوستان ).گربقیامت رویم بی خرو بار عمل به که خجالت بریم چون بگشایند بار. سعدی .قدر وقت ار نشناس...
-
چهاروادار
لغتنامه دهخدا
چهاروادار. [ چ َ / چ ِ هارْ ] (نف مرکب ) چاروادار که چهارپا به کرایه دهد. مکاری . کرایه کش . خربنده . آنکه اسب و خرو استر و قاطر و یابو به کرایه دهد. ستوربان . خرکچی . در تداول گناباد خراسان هم کسانی که چهارپا را به کرایه میدهند چهاروادار میگویند : و...
-
خروه
لغتنامه دهخدا
خروه . [ خ ُ ] (اِ) خروس که بعربی آنرا دیک گویند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء). خروز. خرو. خروی . مرغ سحر. خره . (یادداشت بخط مؤلف ) : تو نزد همه چو ماکیانی اکنون ت...
-
زبل البقر
لغتنامه دهخدا
زبل البقر. [ زِ لُل ْ ب َ ق َ ] (ع اِ مرکب ) سرگین گاو. پشکل گاو. خرء الثور. بیرونی آرد: سرگین گاو، زهر زنبور را جذب کند و هر گاوی که نبات کَرسَنَه خورده باشد سرگین او چون بر اندامهای صاحب استسقا طلا کنند علت استسقا را سود دارد. (ترجمه ٔ صیدنه ذیل خر...
-
زبل الضأن
لغتنامه دهخدا
زبل الضأن . [ زِ لُض ْ ض َءْ ] (ع اِ مرکب ) پشکل میش . پشک گوسفند. بیرونی ذیل خرو آرد: پشک میش را که باخل بسرشند و بر آزخ غلی طلا کنند، منفعت کند و آزخ غلی آن باشد که چون دست بر او نهاده شود چنان نماید که مورچه در دست حرکت کند و گوشت زیادتی در ریشها...
-
پنیرک
لغتنامه دهخدا
پنیرک . [ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است . و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است : پنیرک گیاهی است ستبر و ب...
-
زبل
لغتنامه دهخدا
زبل . [ زِ ] (ع اِ) سرگین .(اقرب الموارد) (دهار) (متن اللغة) (بحر الجواهر). سرگین اسب و غیره . (غیاث اللغات ). زبل سرگین (سرجین ). و در حدیث عمر است که زنی ناشزه را بفرمود تا در زبلدان زندانی کنند. (از نهایه ابن اثیر). زبل و زبیل سرگین است و مزبله جا...
-
زبل الاطفال
لغتنامه دهخدا
زبل الاطفال . [ زِ لُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) فضله ٔ کودک . عذره ٔ کودک . بیرونی آرد: افکنده ٔ کودکان ریشها که در سرپدید آید سود دارد و اگر در آن ریش کرم باشد بمیرد و اگر غذای نارسیده باشد، تریس بهم و قوت سرگین سگ یکسان باشد. (ترجمه ٔ صیدنه ذیل خرو). در...
-
زبل الحمار
لغتنامه دهخدا
زبل الحمار. [ زِ لُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) روث الحمار. سرگین خر. بیرونی آرد: سرگین خر خون بینی را منع کند و طریق او آن است که چون تازه باشد او را بسرشند و آب از او بیرون کنند و فتیله را درو تر کنند و در بینی نهند تا رعاف را منع کند. (ترجمه ٔ صیدنه : خ...
-
زبل الدجاج
لغتنامه دهخدا
زبل الدجاج . [ زِ لُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) فضله ٔ مرغ . ذرق الدجاج . خرء الدجاج . سرگین مرغ . بیرونی ذیل خرو آرد: سرگین مرغ خناق را که از خوردن سماروغ حادث شود سود دارد و طریق معالجت او آن باشد که او را با شراب عسل بهم بیامیزند و بخورند و اگر با انگبین...
-
صفی آباد
لغتنامه دهخدا
صفی آباد. [ ص َ ] (اِخ ) نام یکی از بخش های تابعه ٔ شهرستان سبزوار است که در شمال خاوری آن شهرستان واقع و حدود آن بدین شرح زیر است : از طرف شمال به کوه شاه جهان از جنوب به کوه طبس و اندقان از خاور به دهستان سلطان آباد و بخش سرولایت از شهرستان نیشابور...