کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خاکدان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خاکروبه دان
لغتنامه دهخدا
خاکروبه دان . [ ب َ / ب ِ] (اِ مرکب ) محلی که خاکروبه در آن می ریزند. آشغال دان . جای آشغال . مَنهَرَه . خاکدان . خاشکدان . سَلَّه .
-
شوغار
لغتنامه دهخدا
شوغار. [ ش َ / شُو ] (اِ مرکب ) شوغاره . بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب . (از برهان ). شوغا. شوغاره . شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج ). آغل . و رجوع به شوغا شود : بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طوی...
-
غبار بر دل داشتن
لغتنامه دهخدا
غبار بر دل داشتن . [ غ ُ ب َ دِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از افسردگی و اندوه در دل داشتن : سیلاب نیستی را سر در وجود من نه کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم . سعدی .و رجوع به غبار خاطر و غبار بر دل نهادن شود.
-
منهرة
لغتنامه دهخدا
منهرة. [ م َ هََ رَ ] (ع اِ) جای خاکروبه انداختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جایی که در آن خاکروبه می ریزند. (ناظم الاطباء). خاکدان . خاکروبه دان . ج ، مناهر. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنجا که خاک بیفکنند از در سرای . (مهذب الأسماء).
-
بلندی یافتن
لغتنامه دهخدا
بلندی یافتن . [ ب ُ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) بزرگی یافتن . علو مقام بدست آوردن : بلندی از آن یافت کاو پست شددر نیستی کوفت تا هست شد. سعدی .ستاره ای که درین خاکدان بلندی یافت که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت .صائب (از آنندراج ).
-
تیره خاک
لغتنامه دهخدا
تیره خاک . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) تیره خاکدان . (ناظم الاطباء). رجوع به تیره خاکدان شود. || خاک سیاه . زمین تیره : به شاهی مرا داد یزدان پاک ز رخشنده خورشید تا تیره خاک . فردوسی .که آن نامور تا نگردد هلاک نغلتد چو مار اندرین تیره خاک . فردوسی .وگر دو...
-
هوا گرفتن
لغتنامه دهخدا
هوا گرفتن . [ هََ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بر هوا رفتن . پرواز کردن . اوج گرفتن : پس نیاری هیچ جنبیدن ز جاتا نگیرد مرغ خوب تو هوا. مولوی .بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی . سعدی .گرد ارچه بسی هوا بگیردهرگز نرسد ب...
-
ریگ شوی
لغتنامه دهخدا
ریگ شوی . (نف مرکب ) ریگ شو. کسی که می شوید ریگهای آمیخته به ذرات طلا را. (ناظم الاطباء). || (اِمص مرکب ) شستن ریگ تا خرده ٔ زر و نقره از آن حاصل کنند. (از غیاث اللغات ).- ریگ شو، ریگ شوی کردن ؛ شستن ریگ زرگری . (آنندراج ). شستن دانه ها و حبوب را در...
-
خاکبیزی
لغتنامه دهخدا
خاکبیزی . (حامص مرکب ) عمل خاک بیختن . عملی که خاکبیز می کند تا زر بدست آرد یا آنکه از خاک بیختن سودی برد : خاک بیزی کن که من هم خاکبیزی کرده ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام . خاقانی .ترا گفتند از این بازار بگذر خاکبیزی کن . خاقانی .هر زری ک...
-
تماشاگه
لغتنامه دهخدا
تماشاگه . [ ت َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف تماشاگاه : ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه . فرخی .بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام هرکس که تماشاگه او زیر چنار است . فرخی .ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست ظن بری هرگز روزی بتما...
-
آبخورد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آبخور، آبشخور› [قدیمی] 'ābxord ۱. [مجاز] نصیب؛ قسمت؛ روزی: ◻︎ جان شد اینجا چه خاک بیزد تن / کآبخوردش ز خاکدان برخاست (خاقانی: ۶۱).۲. کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه، و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند: ◻︎ در او نیست روینده را آبخورد / ک...
-
خاک شدن
لغتنامه دهخدا
خاک شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن : در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ . مولوی .ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی . سعدی .ازین خاکدان بنده ای پاک شدکه در پای کمتر کسی خاک شد. س...
-
دامن سوار
لغتنامه دهخدا
دامن سوار. [ م َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بر دامن . کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پای خود برآورد و خود را سوار پندارد و بازی کند. (از آنندراج ). کودکی که گوشه های دامن یا قسمتهای آونگان جامه ٔ خود از میان دو پای برآرد اسب وار و خویشتن س...
-
فذلک
لغتنامه دهخدا
فذلک . [ ف َ ذا ل ِ ] (ع اِ مرکب ) مأخوذ از تازی ، باقی و بقیه ٔ چیزی . (ناظم الاطباء) (آنندراج از شرح خاقانی ). و به اصطلاح اهل حساب ، جمع بعد از تفصیل . (آنندراج از شرح خاقانی و مؤید). به اصطلاح اهل دفتر، جمع حساب پس از تفصیل . (ناظم الاطباء) : ب...
-
درونسو
لغتنامه دهخدا
درونسو. [ دَ ] (اِ مرکب ) سوی درون . سمت داخل . جانب داخلی . مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی .تا نگارستان نخوانی طارم ایام راکز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان . خا...