کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حیف نان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حیف نان
لهجه و گویش تهرانی
بی عار
-
واژههای مشابه
-
حیف خوردن
واژگان مترادف و متضاد
افسوسخوردن، دریغ خوردن، پشیمان شدن
-
حیف شد
فرهنگ واژههای سره
تباه شد
-
حیف که
فرهنگ واژههای سره
افسوس که
-
حیف ومیل
دیکشنری فارسی به عربی
اختلاس
-
حیف و میل
لغتنامه دهخدا
حیف و میل . [ ح َ ف ُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )ظلم و بیداد و انحراف از حق . || تفریط.- حیف و میل شدن ؛ تفریط شدن .- حیف و میل کردن ؛ بالا کشیدن . خوردن . تفریطکردن .
-
حیف و میل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
اختلس
-
حیف و افسوس
فرهنگ گنجواژه
تاسف
-
حیف و میل
فرهنگ گنجواژه
اختلاس. حیف و میل کردن، نابود کردن مال، اختلاس کردن، ریخت و پاش.
-
حیف از (/ حیف) این پیراهن (= معرفه) که پاره شد.
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: heyf-e ne(n) pirun ke bederniyâ / pâra bebo. طاری: hayf-e in perun go behvariyâ / pâra bebo. طامه ای: heyf-e ni pirone ke pâre bobo. طرقی: hayf-e in pörâhune ke behvariyâ / pâra bebo. کشه ای: hayf-e in porun go behvariyâ / pâra bebo. نطنزی: ...
-
جستوجو در متن
-
نان
لغتنامه دهخدا
نان . (اِ) پهلوی : نان ، ارمنی : نکن (نان پخته در خاکستر) ، مأخوذ از پهلوی ، نیکان = پارسی : نیگان ، بلوچی : نگن و نظایر آن ، از ایرانی باستان : نگن ، منجی : نگهن ، کردی : نن ، نان ، زازا: نا ، نان ، دوجیکی : نن ، گیلکی : نان ، فریزندی ، یرنی و نطنز...
-
دریغا
لغتنامه دهخدا
دریغا. [ دِ / دَ ] (صوت ) در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت ؛ و «خان آرزو» نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است ، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است . (غیاث ) (آنندراج )....
-
صاحب دل
لغتنامه دهخدا
صاحب دل . [ ح ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر : غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است . نظامی .شتابندگانی که صاحب دلندطلبکار آسایش منزلند. نظامی .دل اگر این مهره ٔ آب و گل است خر هم از ...