صاحب دل . [ ح ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر :
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است .
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند.
دل اگر این مهره ٔ آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است .
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان .
و در زمره ٔ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان ). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست . (گلستان ). منجمی به خانه درآمد،یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت ... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان ). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده ... (گلستان ، باب دوم ). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی . یکی از بزرگان شنید گفت :اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی . (گلستان ). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی ... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد،همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت . صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت . (گلستان ، باب اول ). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح . صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان ، باب اول ). یکی از ملوک ...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است . صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است . (گلستان ). وقتی در سفر حجاز طایفه ٔ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان ، باب دوم ). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان ).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان .
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی .
سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم .
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
جوانی هنرمند وفرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب دلی بازگفتند و گفت .
که مرد ارچه دانا و صاحب دل است
به نزدیک بی دانشان جاهل است .
شنیدم که صاحب دلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد.
چنین گفت یک ره به صاحب دلی
که عمرم بسر شد به بی حاصلی .
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحب دلان بشنوند.
زبان دانی آمد به صاحب دلی
که محکم فرومانده ام در گلی .
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحب دلان .
یکی رفت و دینار از او صدهزار
خلف ماند و صاحب دلی هوشیار.
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحب دلان بار شوخان برند.
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند.
حلقه ٔ زلفش تماشاخانه ٔ باد صباست
جان صد صاحب دل آنجا بسته ٔ یک مو ببین .