کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حجیج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حجیج
معنی
(حَ) [ ع . ] (اِ.) جِ حاج .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حجیج
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (اِ.) جِ حاج .
-
حجیج
لغتنامه دهخدا
حجیج . [ ح َ ] (اِخ ) ابن قاسم . (شیخ ...) معروف به وحید. او راست : منهج الاطباء و شفاءالاحباء در طب .
-
حجیج
لغتنامه دهخدا
حجیج . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوه ، شهرستان سنندج ، در 34هزارگزی شمال پاوه یک هزارگزی شمال رودخانه ٔ سیروان . کوهستانی و سردسیر است و 1072تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن لبنیات ، مختصر میوه ، غلات و شغل اهالی مکاری ...
-
حجیج
لغتنامه دهخدا
حجیج . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) حجت گوی . || ج ِ حاج . (منتهی الارب ). حج کنندگان . حج گزاران : سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود. (گلستان ).- متوکلاً علی زاد الحجیج ؛ بی زاد و توشه در سفر حج . || مردی که غور زخم وی بمیل آزموده شده باشد. (آنندراج ).
-
حجیج
لغتنامه دهخدا
حجیج . [ ح َج ْ جی ] (اِخ ) مماله ٔ حجاج : اژدها یک لقمه کرد آن گیج راسهل باشد خون خوری حجیج را.مولوی .
-
واژههای مشابه
-
دره حجیج
لغتنامه دهخدا
دره حجیج . [ دَرْ رَ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج . واقع در 30هزارگزی شمال خاوری پاوه و 4هزارگزی شمال رودخانه ٔ سیروان و 12هزارگزی راه نوسود، با 271 تن سکنه . آب آن از زه آب دره نودوشه و راه آن مالروو صعب العبو...
-
واژههای همآوا
-
هجیج
لغتنامه دهخدا
هجیج . [ هََ ] (ع مص ) شکستن خانه را و ویران کردن . (منتهی الارب ). ویران کردن خانه . (اقرب الموارد). || به مغاک فروشدن چشم کسی . || برآمدن بانگ آتش . || (اِ) بانگ آتش . (اقرب الموارد). || وادی مغاک . (منتهی الارب ). وادی عمیق . (اقرب الموارد). || زم...
-
جستوجو در متن
-
حجت گوی
لغتنامه دهخدا
حجت گوی . [ ح ُج ْ ج َ ] (نف مرکب ) حجیج . (منتهی الارب ). آنکه حجت و دلیل آورد.
-
حاج
لغتنامه دهخدا
حاج . [ حا ج ج ] (ع ص ) نعت فاعلی از حج ّ. حج کرده . حج گذار. حج گذاشته . حج کننده . حاجی . ج ، حجاج . حجیج . حُج ّ. حاج ّ. و یهود ایران بتازگی زائرین بیت المقدس را حاجی نامند.
-
پیادگان
لغتنامه دهخدا
پیادگان . [ دَ / دِ ] (اِ) ج ِ پیاده . مقابل سوارگان . خش . (منتهی الارب ). رجاله . بنوالعمل . (منتهی الارب ). شوکل . (منتهی الارب ) : پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده . (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب ). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیاد...
-
گیج
لغتنامه دهخدا
گیج . (ص ) پریشان و پراکنده خاطر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || احمق و ابله . (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (معیار جمالی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). دنگ و منگ . سبک سر. سبکسار. خل . گول : ای فلک با رفعت و تعظیم ت...
-
اورامان لهون
لغتنامه دهخدا
اورامان لهون . [ اَ ل ُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای پاوه ٔ شهرستان سنندج از طرف شمال و خاور به بخش زرآب شهرستان سنندج ، از طرف جنوب بدهستان جوانرود بخش پاوه و از طرف باختر به کشور عراق محدود است . منطقه ایست کوهستانی دارای هوای سردسیری . رودخانه ٔ ...