کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جلالت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مهاب
لغتنامه دهخدا
مهاب . [ م َ هاب ب ] (ع اِ) ج ِ مَهَب ّ. (منتهی الارب ). وزیدن گاه ها : دانست که سیلابی عظیم است مگر از مهاب ریاح دولت نسیمی از عنایت حضرت عزت و جلالت بدمد. (جهانگشای جوینی ). و رجوع به مَهَب ّ شود.
-
حاجت روا کردن
لغتنامه دهخدا
حاجت روا کردن . [ ج َ رَ ک َ ] (مص مرکب ) اسعاف . اسئال . انجاح . نجح . حاجت روا کردن خواستن . استنجاز. استنجاح . تنجز. برآوردن نیاز کسی : گوید که هم جلالت کعبه است قصر شاه هر حاجتم که باشد در وی روا کنم .مسعودسعد.
-
نباهت
لغتنامه دهخدا
نباهت . [ ن َ هََ ] (ع اِمص ) نجابت . (ناظم الاطباء). بزرگواری . (غیاث اللغات از منتخب اللغات ) : و نباهت قدر او پیدا آید. (سندبادنامه ص 8). || نامواری . (زمخشری ). مشهور شدن . (غیاث اللغات ). ناموری . اشتهار. || آگاهی . (غیاث اللغات ). بیداری . (یاد...
-
نمود کردن
لغتنامه دهخدا
نمود کردن . [ ن ُ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اثر کردن . (یادداشت مؤلف ). به نظر آمدن : روزه به من نمود نمی کند. آن چند لحظه به قدر یک سال برای من نمود کرد. (یادداشت مؤلف ). || جلوه کردن . جلب توجه کردن . در نظر دیگران آمدن : اگر شمابخواهید در تهران ...
-
حد و حصر
لغتنامه دهخدا
حد و حصر. [ ح َدْ دُ ح َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) حد و مر. حد و حساب . رجوع به حد بمعنی اندازه شود : فرمانبرش بدند همه سیدان عصرافزون بدی جلالت قدرش ز حد و حصر.منوچهری .
-
اشرف
لغتنامه دهخدا
اشرف . [اَ رَ ] (اِخ ) عمربن علی بن الحسین که برادر حضرت باقر بود و نسب جد مادری سیدرضی و سیدمرتضی علم الهدی به وی منسوب است . از مردان باتقوی و فاضل بشمار میرفت و در دوره ٔ بنی امیه و بنی عباس دارای جلالت دینی و دنیوی بود. (از ریحانة الادب ). و رجوع...
-
سبحات
لغتنامه دهخدا
سبحات . [ س ُ ب ُ ] (ع اِ) جایهای سجود. (منتهی الارب ). مواضع سجود. (از منتهی الارب ).- سبحات وجه اﷲ ؛ انوار اوست و جلالت وی تعالی شأنه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) : لو کشفت عن وجهه لاحرقت سبحات وجهه ما ادرک بصره . (حکمت اشراق ص 16...
-
شاوی
لغتنامه دهخدا
شاوی . [ ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن محمدبن عبداﷲبن عیسی نابلی ، معروف به شاوی و ملقب به ابوزکریاء. از اهل جزایر و تحصیلاتش در آنجا بود و در سال 1030 هَ . ق . بدنیا آمد و در سال 1096 هَ . ق . در قاهره درگذشت . مردی متکلم و شاعر بود از آثار اوست : نظم لام...
-
سنجری خراسانی
لغتنامه دهخدا
سنجری خراسانی . [ س َ ج َ ی ِ خ ُ ] (اِخ ) از قدما و شعرا بوده و مدّاحی سلطان سنجر سلجوقی مینموده . وی به بین الشعرا مشهور و معروف است و در زمان سلطان نهایت جلالت داشته ، چنانکه انوری در جایی از اشعار خود گوید: اینکه پرسد کانوری به یا فتوحی در سخن یا...
-
مخلص سمنانی
لغتنامه دهخدا
مخلص سمنانی . [ م ُ ل ِ ص ِ س ِ ] (اِخ ) جلال الدین . وی از دودمان حکومت و خاندان جلالت بود. جد وی ملازمت سلطان محمدخوارزمشاه را داشت و خود جلال الدین درخدمت ارغون خان به منصب و مقام عالی رسید ولی اندکی بعد به واسطه ٔ خشم ارغون دچار بلاها گردید و دار...
-
مطاف
لغتنامه دهخدا
مطاف .[ م َ ] (ع اِ) جای طواف کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جای طواف کردن و جای گرداگرد گشتن و طواف کردن . (آنندراج ). جای گرداگرد گشتن و طواف کردن . (غیاث ). طواف گاه . (دهار) (مهذب الاسماء) : سر کوی ما مطاف او است و گرد در و دیوار ما کعبه ٔ...
-
پادشاه نوروزی
لغتنامه دهخدا
پادشاه نوروزی . [ دْ /دِ هَِ ن َ / نُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آنکه در نوروز، تفریح و انبساط خاطر را بشاهی برگزیده میشد و از بامداد تا نماز دیگر نام پادشاهی داشت . و او را با جلالت و ابهتی سواره در شهر می گرداندند و صاحب هر دکانی چیزی باو میداد. و ...
-
خاصی
لغتنامه دهخدا
خاصی . [ خاص ْ صی ی ] (ص نسبی ) نقیض عامی . (آنندراج ). متعلق بخواص . منسوب بخواص : عطای تو بر آورده ست خاصی را و عامی راچو نام تو یمینی و امینی و نظامی را. فرخی (از آنندراج ).زید از سر محرمی و خاصی برده ز میان عمروعاصی . نظامی .|| در اصطلاح درایه : ...
-
کیخسرو
لغتنامه دهخدا
کیخسرو. [ ک َ / ک ِ خ ُ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) پادشاه بلندمرتبه و عادل . (برهان ). پادشاه بزرگ مرتبه و پیشوای عدل . (آنندراج ) (انجمن آرا). پادشاه بلندمرتبه . (ناظم الاطباء). از کی + خسرو. در اوستا، کوی هئوسروه . در سانسکریت ، سوشروس . در پهلوی ، کئی ...
-
قائم
لغتنامه دهخدا
قائم . [ ءِ ] (اِخ ) ابن متوکل ملقب به القائم بامراﷲ و مکنی به ابوالعقا. از خلفای عباسی مصر است که پس از برادرش سلیمان بن متوکل خلیفه شد و از شجاعت و جلالت و ابهت خلافت بی بهره نبود در عهد او به سال 857 هَ . ق . ملک ظاهر جقمق بمرد و فرزند او عثمان بج...