کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
زر تلی
لغتنامه دهخدا
زر تلی . [ زَ رِ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زر طلا را گویند. (برهان ). زر تمام عیار. زر خالص . (آنندراج ). زر پاک است و طلا معرب آن است . (انجمن آرا). زر خالص . (ناظم الاطباء). صحیح زر طلی و زر طلا است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : نرگس فیروزه تخت ...
-
اسکلم تلی
لغتنامه دهخدا
اسکلم تلی . [ اِ ک ِ ل ِ ت َ ] (اِ مرکب ) سیاه تلو. این نام را در میاندره به سیاه تلو (سیاتلو) دهند. رجوع به سیاه تلو و جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 259 شود.
-
تیره تلی
لغتنامه دهخدا
تیره تلی .[ رَ / رِ ت ُ ] (اِ) آلوی چینی . تولی . چاکشو. برود.درختی است . (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
واژههای همآوا
-
تلّی
فرهنگ نامها
(تلفظ: telli) (ترکی) موهای پر پشت و بلند ، دختری که گیسوی بلند و زیبا دارد ، زلف دار ، زباندار و سخنور.
-
طلی
واژگان مترادف و متضاد
۱. طلا، زر، عسجد ۲. ضماد، مرهم
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طَ لا ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب ). شخص . (منتخب اللغات ). || قطران مالیده . || مرد نیک بیمار. ج ، اطلاء. (منتهی الارب ). مرد سخت بیمار. (منتخب اللغات ). || خواهش نفس . گویند: قضا طلاه ؛ ای هواه . (منتهی الارب ).
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طَ لی ی ] (ع اِ) بچگان ریزه ٔ گوسفند. ج ، طلیان . (منتهی الارب ). بزغاله . (مهذب الاسماء). بچه ٔ کوچک غنم که بفارسی بزغاله گویند. (فهرست مخزن الادویه ). || بچه ٔ پای بسته . || چرک دندان . گویند: باسنانه طلی ؛ ای قلح . (منتهی الارب ). زردی دند...
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طَل ْی ْ ] (ع مص ) قطران مالیدن شتر را. (منتهی الارب ). اندودن . (دهار) (تاج المصادر) : و ماءالشعیر بیست وچهار گونه بیماری معروف را سود دارد و از آن ... طلی خایه وطلی سر و طلی سینه و طلی پهلو و طلی جگر و طلی شکستگی و طلی ضلع و طلی سوختگی و طل...
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طِ لا ] (ع اِ) لذت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || طلا. زر (در اصطلاح فارسی ). رجوع به طلا شود : و بر او صفت کین افراسیاب ازاول تا به آخر به طلی نقش کرده . (تاریخ طبرستان ).وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند....
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طُ لا ] (ع اِ) ج ِ طُلیة.
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طُ لا ] (ع اِ) یک نوشیدنی از شیر. (منتهی الارب ).
-
طلی
فرهنگ فارسی معین
(طَ) [ ع . ] (اِ.) زر ورق .
-
طلی
فرهنگ فارسی معین
(طِ) (اِ.) طلا، زر.
-
طلی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی، مُمالِ طلاء] [قدیمی] teli ۱. [مجاز] طلا؛ زر.۲. (صفت) ویژگی زر خالصی که برای زراندود کردن فلزات دیگر کاربرد داشت: ◻︎ وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست / که هر کجا که رود قدروقیمتش دانند (سعدی: ۱۲۰).۳. ضماد؛ مرهم.۴. (اسم مصدر) اندودن...