کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تختهسهپایه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تخته
لغتنامه دهخدا
تخته . [ ت َ ت ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خنج دربخش مرکزی شهرستان لار است که در 126 هزارگزی شمال باختری لار و در دامنه ٔ شمالی ارتفاعات لیتو قرار دارد. گرمسیر است و 76 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی آنجا زراعت است و...
-
تخته
لغتنامه دهخدا
تخته . [ ت َ ت ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاهرود در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج است که در بیست ویک هزارگزی جنوب باختری سنندج و پنج هزارگزی جنوب باختری زندان قرار دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است .راه مالرو دارد...
-
تخته
لغتنامه دهخدا
تخته . [ ت ُ ت َ / ت ِ] (ن مف ) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان ).
-
تخته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) taxte ۱. تکۀ چوب بریدهشدۀ پهن.۲. هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش.۳. قطعۀ زمین هموار.۴. ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آنها.۵. واحد شمارش قالی، قالیچه، و مانندِ آن: یک تخته قالی، دو تخته قالیچه.۶. تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند.۷. جا...
-
تخته
دیکشنری فارسی به عربی
سجل الحسابات , فم , قرص , لوح خشبي , لوحة
-
تخته
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: taxta طاری: taxta طامه ای: taxta طرقی: taxta کشه ای: taxta نطنزی: taxta
-
تَختَه
لهجه و گویش بختیاری
taxta 1. تخته چوب؛ 2. بخشى از زمین یا باغکرتبندى یا قسمتبندى شده.
-
تخته
لهجه و گویش تهرانی
قواره ،مثل یک تخته قالی، پارچه
-
تخته تخته
لغتنامه دهخدا
تخته تخته . [ ت َت َ ت َ ت َ / ت َ ت ِ ت َ ت ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) قطعه قطعه . پارچه پارچه . (ناظم الاطباء). لخت لخت : چو تخته سنگ بر آن خانه تخته تخته ٔ زر. فرخی .گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم گهی چون توده توده سوده کافورست بر بالا.مسع...
-
پایه
واژگان مترادف و متضاد
۱. اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده ۲. اصل، ریشه، مبنا ۳. پا، پایین، دامن، دامنه، زیر ۴. ساق، ساقه ۵. پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب ۶. اشل، رتبه، رتبهاداری ۷. اندازه، حد، مقیاس، میزان ۸. کلاس ۹. کنه ۱۰. ماخذ قایمه، محور ≠ پیکر، نما
-
پایه
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ په . ] (اِ.) 1 - شالوده ، اساس . 2 - رتبه ، درجه . 3 - ستون چهارگوش و بلند. 4 - میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد. 5 - جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه ).
-
پایه
لغتنامه دهخدا
پایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام . مرقاة. پله . زینه . دَرَجه . هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان . پاشیب . عتبه . پک .اُرچین . پغنه . تله : قلعه ای دیدم سخت ...
-
پایه
لغتنامه دهخدا
پایه . [ ی ِ ] (اِخ ) آلفونس . وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون . مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق .
-
پایه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: pādak] pāye ۱. هر چیز شبیه پا: پایهٴ میز، پایهٴ صندلی.۲. [مجاز] پی؛ بنیاد؛ شالوده.۳. قاعده؛ اساس.۴. [مجاز] قدر؛ مرتبه.۵. درجۀ کارمند در اداره؛ رتبه.۶. زینه؛ پله.〈 پایهپایه:۱. پلهپله.۲. [مجاز] درجهبهدرجه.
-
پایه
دیکشنری فارسی به عربی
ارض , اساس , جبل , جزر , درجة , دعامة , ساق , علامة , عمود , قاعدة , کابولي , مرحلة , ممشي , نقطة الارتکاز ، نُقْطَة (مِحْوَرُ) اّرتکاز ، حجر الاساس