کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تحریکگر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
provocateur 1, agitator 1
تحریکگر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] فردی که مردم را به اعتراض سیاسی یا آشوب تحریک میکند
-
واژههای مشابه
-
تحریک
واژگان مترادف و متضاد
۱. آغال، آنتریک، اغوا، انگیزش، تحریص، تحریض، ترغیب، تشجیع، تشویق، وادار، وسوسه ۲. برآغالیدن، برانگیختن، بهحرکت درآوردن ۳. جنباندن، حرکت دادن
-
تحریک
فرهنگ واژههای سره
انگیزش، برانگیختن
-
تحریک
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع . ] (مص م .) جنبانیدن ، به حرکت درآوردن .
-
تحریک
لغتنامه دهخدا
تحریک . [ ت َ ] (ع مص ) جنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنبانیدن و به حرکت درآوردن . (فرهنگ نظام ). حرکت دادن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ضد تسکین . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)....
-
تحريک
دیکشنری عربی به فارسی
جنبش , حرکت , فعاليت , جم خوردن , تکان دادن , به جنبش دراوردن , حرکت دادن , بهم زدن , بجوش اوردن , تحريک کردن يا شدن
-
تحریک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tahrik ۱. برانگیختن؛ وادار کردن.۲. [قدیمی] حرکت دادن؛ جنباندن؛ به حرکت درآوردن.
-
تحریک
دیکشنری فارسی به عربی
اقناع , تحريض , صور متحرکة , غليان
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (اِ) این کلمه اوستایی و بمعنی کوه است و در یسنا 1 فقره ٔ 14 و یسنا 2 فقره ٔ 14 و یسنا 3 فقره ٔ 16 و غیره آمده . در دو سیروزه ٔ کوچک و بزرگ در فقره ٔ 28 زمین ایزد نیک کنش و کوه اوشیدرن و همه ٔ کوههای رفاهیت راستی بخشنده و فر کیانی مزدا آفر...
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (اِ) مقصودو مراد. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) : سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت بمجد و فخر وجاه و بخت و عز و نام و کام و گر. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 143).کار بی علم کام و گر ندهدتخم بی مغز بار و بر ندهد. حکیم سنایی (از آنندرا...
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (اِ) نام جوشی است مشهور که به عربی جرب گویند. (برهان ). در استعمال قدما به معنی بیماری مشهور است و در تداول امروزی ، بمعنی مبتلای بدان بیماری است بجای گرگن و گرگین . مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند و مجروح شود و آ...
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (اِخ ) کوهی است در جنوب شرقی بوشهر و کوه نمک . (جغرافیای طبیعی کیهان ص 55).
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (اِخ ) مرکز دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 160000گزی جنوب کهنوج و 25000گزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب واقع است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
-
گر
لغتنامه دهخدا
گر. [ گ َ ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون : آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان ). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون : شمشیرگر و زرگر مجاز است ، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن ه...