کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تابین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تابین
/ta'bin/
معنی
۱. سرزنش کردن کسی در روبهرو؛ عیب کردن.
۲. ستودن کسی پس از مردن او.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تابین
فرهنگ فارسی معین
(بِ) (اِ.) زیردست ، سربازی که درجه ندارد.
-
تابین
لغتنامه دهخدا
تابین . (اِ) در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب . و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی ، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند. (غیاث اللغات ). م...
-
تابین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] ta'bin ۱. سرزنش کردن کسی در روبهرو؛ عیب کردن.۲. ستودن کسی پس از مردن او.
-
تابین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مخففِ تابعین؟] tābin ۱. زیردست؛ فرمانبردار.۲. [منسوخ] سربازی که درجه ندارد.
-
واژههای مشابه
-
تأبین
لغتنامه دهخدا
تأبین . [ ت َءْ ] (ع مص ) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رگ زدن تا خون ازآن گرفته بریان کرده خورده شود. || بر مرده محاسن او شمرده گریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پس از مرگ کسی بر وی ث...
-
تابین باشی
لغتنامه دهخدا
تابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
-
تابین بحری
لغتنامه دهخدا
تابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .
-
جستوجو در متن
-
یوزده
لغتنامه دهخدا
یوزده . [ دَه ْ ] (اِ) (اصطلاح نظامی ) در اصطلاح سپاهیگری دوره ٔ صفویه و قاجاریه به معنی افراد ساده ٔ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دسته ٔ صدنفری ...
-
توابین
لغتنامه دهخدا
توابین . [ ت َ ] (اِ)ج ِ تابین . در کتب عهد صفویه و قاجاریه این کلمه بسیار متداول است ازجمله در کتاب تذکرة الملوک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تابین در همین لغت نامه و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 8، 11، 13 - 15، 19، 20، 25، 27 - 30، 34، 46، ...
-
شماعی
لغتنامه دهخدا
شماعی . [ ش َم ْ ما ] (حامص ) عمل و شغل شماع . (یادداشت مؤلف ). حرفه ٔ شمعسازی . شمعریزی . || (اِ مرکب ) دکان شمعریز. کارخانه ٔ شماع . دکان شماع . (یادداشت مؤلف ). دکان یا جایی که در آن به تهیه و ریختن شمع پردازند : عاشق خوبان بود غافل ز معشوق آفری...
-
الف داغ
لغتنامه دهخدا
الف داغ . [ اَ ل ِ ] (اِ مرکب ) داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج ). نشانه ٔ داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازاباشد : احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده . (مجمل التواریخ گلستانه ).حلقه های دیده ٔبینندگان زنجیر ...
-
مالیه
لغتنامه دهخدا
مالیه . [ لی ی َ / ی ِ ] (از ع ، ص نسبی ) مؤنث مالی . || (اِ) پول و وجه نقد و دولت و ثروت . (ناظم الاطباء). وجه نقد و املاک ومستغلات . ثروت . خواسته . (فرهنگ فارسی معین ) : چون مالیه ٔ ایشان خاص دارالخلافه بوده می تواند بودکه آن طایفه را بدین جهت عب...
-
فراشباشی
لغتنامه دهخدا
فراشباشی . [ ف َرْ را ] (اِمرکب ) از جمله ٔ مقربان ، فراش باشی یا مشعلدارباشی است و تفصیل شغل وی دو بابت است : بابت اول در ذکر تحویلات اوست و تحویل او بدین موجب است : قالی و قالیچه ، تکیه نمد، دوشک ، خیام و آنچه متعلق بدوست ، پیه سوز، شمعدان ، سوزنی ...