کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیخ زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بیخ گازران
لغتنامه دهخدا
بیخ گازران . [ خ ِ زُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عرطنیثا. چوبک . اشنان . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به عرطنیثا شود.
-
بیخ مرجان
لغتنامه دهخدا
بیخ مرجان . [ خ ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فارسی بسد است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).
-
بیخ مهک
لغتنامه دهخدا
بیخ مهک . [ خ ِ م َ هََ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اصل السوس . (بحر الجواهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
بیخ نشاندن
لغتنامه دهخدا
بیخ نشاندن . [ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نهالی را در زمین نشاندن . ریشه ٔ نهالی را در زمین استوار کردن بالیدن را.- بیخ نیکی نشاندن ؛ کنایه از نیکی کردن . کار نیک را پایه نهادن : شکر ایزد که دگربار رسیدی ببهاربیخ نیکی بنشان و گل توفیق ببوی .سعدی (از آنندرا...
-
بیخ نی
لغتنامه دهخدا
بیخ نی . [ خ ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسم فارسی اصل القصب است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
بیخ آور
لغتنامه دهخدا
بیخ آور. [ وَ ] (ص مرکب ) با ریشه ٔ بسیار. بزرگ بیخ . راسی . راسیة. اصیل کلان بیخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه . (ناظم الاطباء) : درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد.(سندبادنامه ص 119). از غزارت و غلبه ٔ آن سنگ گر...
-
بیخ بر
لغتنامه دهخدا
بیخ بر. [ بی ب ُ ] (نف مرکب ) آنکه از بیخ برد. قطعکننده از بیخ . از بیخ برنده . || (ن مف مرکب ) از بیخ بریده شده .- بیخ برکردن ؛ از بیخ نزدیک زمین درخت را و نزدیک به تنه شاخ را بریدن . بریدن درختی از بیخ ، یعنی از سطح زمین . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
بیخ کن
لغتنامه دهخدا
بیخ کن . [ ک َ ](نف مرکب ) ریشه کن . (فرهنگ فارسی معین ) : مرد را ظلم بیخ کن باشدعدل و دادش حصار تن باشد.اوحدی .
-
بیخ کند
لغتنامه دهخدا
بیخ کند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) کنده شده از بیخ : ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفرازوز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند.سوزنی .- بیخ کند کردن ؛ استیصال . (یادداشت بخط مؤلف ). از بن برانداختن .
-
بیخ کنی
لغتنامه دهخدا
بیخ کنی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) استیصال یعنی از بیخ برآوردن . (آنندراج ). استیصال و از ریشه برکنی . (ناظم الاطباء).
-
بیخ ور
لغتنامه دهخدا
بیخ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) صاحب ریشه ٔ قوی . بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف ). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود.
-
خشک بیخ
لغتنامه دهخدا
خشک بیخ . [ خ ُ ] (ص مرکب ) ریشه ٔ خشک ، بیخ خشک . چون :درخت خشک بیخ را هیزم شکن برید. || (اِ مرکب ) خشک ریشه ؛ ریشه وقتی که خشک شده باشد : خشک بیخ آرزو را فتح باب از دیده سازکان گلستان را از این به نم نخواهی یافتن .خاقانی .
-
بیخ ران
دیکشنری فارسی به عربی
اربية
-
بیخ گوشی
دیکشنری فارسی به عربی
همس
-
بیخ زِمین
لهجه و گویش بختیاری
bix zemin هویج ایرانى، زردک.