کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بیتک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بیتک
لغتنامه دهخدا
بیتک . [ ب َ / ب ِ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر بیت ، ودر این معنی بیشتر با «چند»، بکار رود : اندر این حسب رودکی گویی عاریت داد بیتکی چندم . سوزنی .در خواه کز آن زبان چون قندتشریف دهد به بیتکی چند. سوزنی .کرد آنگهی از نشید آوازاین بیتک چند را سرآغاز.نظامی .
-
واژههای مشابه
-
بَيْتِکَ
فرهنگ واژگان قرآن
خانه تو
-
جستوجو در متن
-
بید
فرهنگ فارسی معین
( اِ.) = پت : حشره ای است ریز با بال های باریک که پارچه های پشمین را می خورد بیو، بیب ، بیتک هم گفته شده .
-
وگرت
لغتنامه دهخدا
وگرت . [ وَ گ َ رَ / وَ گ َ ] (حرف ربط + ضمیر) (از: و + گر، مخفف اگر + ت ) مخفف و اگر تو را. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وگرت خنده نیاید یکی کنند بیارویک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.ابوالعباس عباسی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
-
مسد
لغتنامه دهخدا
مسد.[ م َ س َدد ] (ع اِ) درز و شکاف و سوراخ . (ناظم الاطباء). || سدَّ مسدَّه ؛ قائم مقام آن گشت و در جای آن نشست . (از اقرب الموارد): فقال للاحنف اًن ولیت أحداً من أهل بیتک لم تجد من یعدل عدل عبیداﷲ و لایسد مسده . (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص 252 س 12...
-
بیتکچی
لغتنامه دهخدا
بیتکچی . [ ت َ ] (ترکی - مغولی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) مأمور مالیات (ایلخانان مغول ). (فرهنگ فارسی معین ) : و شرف الدین را در خدمت او به اسم الغ بیتکچی نامزد گردانید. (جهانگشای جوینی ). در هر جانب دارالاماره دیوانی مرتب جهت اماثل بیتکچیان و کتاب . (ترج...
-
الغبیتکچی
لغتنامه دهخدا
الغبیتکچی . [ اُ ل ُ ت ِ ] (مغولی ، اِ مرکب ) رئیس دارالانشاء. رئیس دبیران . منشی باشی . ترکیبی از الغ بمعنی بزرگ و بیتک بمعنی کاغذ و نامه و چی علامت مبالغه ٔ ترکی . امروزه در آذربایجان پِتِک بمعنی کاغذپاره ٔ نوشته شده گویند : و خواجه فخرالدین بهشتی ...
-
کنند
لغتنامه دهخدا
کنند. [ ک َ ن َن ْ ] (اِ) افزاری باشد که چاه کنان و گل کاران بدان زمین کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). || بیلی را نیزگفته اند که سر آن خمیده باشد و برزیگران کار فرمایند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بی...
-
ابوالعباس
لغتنامه دهخدا
ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) عباسی . از این شاعر در لغت نامه ٔ اسدی ابیات ذیل امثله ٔ لغات آمده است :و کنون باز ترا برگ همی خشک شودبیم آن است مرا بشک بخواهد زدنامن یکی زانه بدم خشک و بفرغانه شدم مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.منجمان آم...
-
جارود
لغتنامه دهخدا
جارود. (اِخ ) ابن ابی سبرة. در الموشح چنین آمده است : محمدبن عبداﷲ هذلی از جارودبن ابی سبرة نقل کرده که گفت : بر در خانه نشسته بودم که فرزدق عبور میکرد و نزد من ایستاد و گفت : یا ابانوفل ! بیتی شعر گفته ام که پس از آن نتوانستم گفتن . گفتم : کدام است ...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن عمروبن مزیقیأبن عامر. یکی از ملوک حمیر است و چون شکنجه با آتش را مرسوم کرد او را محرق گفتندی . دو برد او در تاریخ و ادب عرب داستانها دارد از آنجمله است که ابو عبیدة گوید روزی و فود عرب پیش نعمان بن المنذر گرد آمدند نعمان دو ...
-
کندن
لغتنامه دهخدا
کندن . [ ک َ دَ ] (مص ) حفر کردن زمین و مانند آن . (فرهنگ فارسی معین ). حفر کردن و کافتن و کاویدن . (ناظم الاطباء). از: «کن » + «دن » (پسوند مصدری ). پهلوی ، کندن ، ایرانی باستان ، «کن » (کندن ، حفر کردن )... پارسی باستان و اوستا «کن ». پهلوی نیز، «ک...
-
طواف
لغتنامه دهخدا
طواف . [ طَ ] (ع مص ) طوف . طوفان . تطواف . (منتهی الارب ). گرد گشتن . گرد چیزی گشتن . (منتخب اللغات ). گرد برآمدن . (تاج المصادر). گرد بر چیزی برآمدن . دور زدن . گردگردی . گشت . گرد درآمدن . (زوزنی ). شوط. تحلس . گرد چیزی گشتن و گردیدن ... وبا لفظ ز...