کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوستان افروز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
برطانیقا
لغتنامه دهخدا
برطانیقا. [ ب ِ ] (معرب ، اِ) بعضی گفته اند بوستان افروز است . (یادداشت مؤلف ). تاج خروس . رجوع به برطانیقی شود.
-
شاه سپرم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] šāhesparam = شاهاسپرغم: ◻︎ بوستانافروز بنگر رسته با شاهسپرم / گر ندیدستی خط قوسُقزح بر آسمان (ازرقی: ۷۲).
-
لاله ٔ دلسوز
لغتنامه دهخدا
لاله ٔ دلسوز. [ ل َ / ل ِ ی ِ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شقایق . نوعی لاله : چه خوری خون چو لاله ٔ دلسوزخوش نظر باش و بوستان افروز.خواجوی کرمانی (از آنندراج ).
-
سپهری بخارایی
لغتنامه دهخدا
سپهری بخارایی . [ س ِ پ ِ ی ِ ب ُ ] (اِخ ) از افاضل شعرای زمان سامانیه و دیالمه بود و با ابوالمؤید بلخی و ابوالمثل بخارایی معاشرت نموده ، گویند زمان رودکی را دریافته . او راست :شاخهای مورْد بررفته ببین و برگهاش برشکسته حلقه اندر حلقه چون زلفین یاربو...
-
مجلس فروز
لغتنامه دهخدا
مجلس فروز. [ م َ ل ِ ف ُ ] (نف مرکب ) مجلس افروز. افروزنده ٔ مجلس . روشن کننده ٔ مجلس : در طبق مجمر مجلس فروزعود شکرساز و شکر عودسوز. نظامی .مرا کاین سخنهاست مجلس فروزچو آتش در او روشنایی و سوز. سعدی (بوستان ).و رجوع به مجلس افروز شود.
-
بستان ابروز
لغتنامه دهخدا
بستان ابروز. [ ب ُ اَ ] (اِ مرکب ) معرب بوستان افروز. جوالیقی در ذیل کلمه ٔ ابرهه آرد: نام نوعی از ریاحین است که به فارسی آن را بستان ابروز نامند. (المعرب جوالیقی ص 20 س 6). و رجوع به ابن بیطار و بستان افروز شود.
-
عنبرسوز
لغتنامه دهخدا
عنبرسوز. [ عَم ْ ب َ ] (نف مرکب ) عنبرسوزنده . آنکه عنبر می سوزاند : ابر دیبادوز دیبا دوزد اندر بوستان بادعنبرسوز عنبر سوزد اندر لاله زار. منوچهری .شمعهای بساط بزم افروزهمه یاقوت ساز و عنبرسوز. نظامی .|| (اِ مرکب ) مجمری که در وی عنبر سوزانند. (ناظم ...
-
حسن یوسف
لغتنامه دهخدا
حسن یوسف . [ ح ُ ن ِ س ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از زیبایی فوق العاده . || حاشیش . داود ضریر انطاکی گوید: قسمی خیری است . || در تداول باغبانان امروز بوستان افروز یعنی قسمی از تاج خروس است که گل ندارد و برگ او بی نهایت زیبا و منقش و رنگارنگ ا...
-
مجلس آرای
لغتنامه دهخدا
مجلس آرای . [ م َ ل ِ ] (نف مرکب ) مجلس آرا : همه دشت با باده و نای بودبه هر کنج صد مجلس آرای بود. فردوسی .بپرسیدکای مجلس آرای مردکه بود اندر این مجلست پایمرد. سعدی (بوستان ).و رجوع به مجلس آرا شود. || (اِ مرکب ) شراب و شمع افروخته . مجلس افروز. (ناظ...
-
پیش رو
لغتنامه دهخدا
پیش رو. [ ش ِ ] (ق مرکب ) مقابل پشت سر. مقابل غیاب و غیبت و قفا. امام . در حضور. خلاف پشت سر. برابر. بنزد. نزدیک . برابر چشم . قدام . پیش روی : بجنبید بر بارگی شاه نوز قلب سپه رفت تا پیش رو. فردوسی .ازین هر سه کهتر بود پیش رومهین باز پس ، در میان ماه...
-
تاج خروس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب. فارسی] (زیستشناسی) tājxorus گیاهی یکساله با برگهای درشت و گلهای سرخرنگ که بلندیش تا نیممتر میرسد و یک نوع از آن برگهایش سرخرنگ است و گلهای ارغوانی دارد؛ بوستانافروز؛ گل حلوا؛ گل یوسف.〈 تاجخروس دمروباهی: (زیستشناسی) نوع...
-
بستان
لغتنامه دهخدا
بستان . [ ب ُ ] (اِ) گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست . (برهان ). بالضم معرب بوستان (از منتخب )در سراج اللغات نوشته که : لفظ فارسی است مرکب از کلمه ٔ بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوه ٔ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شاد...
-
کیست
لغتنامه دهخدا
کیست . (جمله ٔ استفهامی ) کلمه ٔ استفهام است مرکب از که و است که از حروف روابط است ، و این در ذوی العقول و غیرذوی العقول مستعمل است ، برخلاف «چیست » که در غیرذوی العقول مستعمل می شود. (از آنندراج ). که است ؟ چه کس است ؟ (فرهنگ فارسی معین ). صورتی یا ...
-
شاه اسپرغم
لغتنامه دهخدا
شاه اسپرغم . [ اِ پ َ غ َ] (اِ مرکب ) مرکب از: شاه و اسپرغم . (برهان قاطع چ معین ). ریحان را گویند و آن را به عربی ضیمران خوانند. خواص بسیار دارد خصوصاً رعاف و بواسیر خونی را و اگر قدری از تخم آن با شکر بسایند و بزیر بغل مالند بوی بغل را برطرف سازد. ...
-
شاه اسپرم
لغتنامه دهخدا
شاه اسپرم . [ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) مرکب از شاه و اسپرم . (برهان قاطع چ معین ). شاه اسپرغم باشد. (از برهان قاطع). رجوع به شاه اسپرغم شود. معرب آن شاهسبرم باشد. (از اقرب الموارد). ونجنک . (برهان ). حبق کرمانی . حبق صعتری . (منتهی الارب ) : شاه اسپرم ...