کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوالبشر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
بوالبشر
/bolbašar/
معنی
۱. پدر آدمیان؛ نخستین بشر.
۲. لقب حضرت آدم.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
بوالبشر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی: ابوالبشر] [قدیمی] bolbašar ۱. پدر آدمیان؛ نخستین بشر.۲. لقب حضرت آدم.
-
بوالبشر
لغتنامه دهخدا
بوالبشر. [ بُل ْ ب َ ش َ] (اِخ ) مخفف ابوالبشر. لقب آدم صفی اﷲ : اصل شر است این حشر کزبوالبشر زاد و فسادجز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر. ناصرخسرو.بشرح شرع محمد که سیدالبشر است همال تو کس از ابناء بوالبشر نبود. سوزنی .بوالبشر کو علم ّالاسمابگ است صده...
-
جستوجو در متن
-
بوالخلاف
لغتنامه دهخدا
بوالخلاف . [ بُل ْ خ َ ] (اِخ ) مخالفت کننده . کنیت ابلیس : چه شده است اگر مخالف سر حکم او نداردچه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.خاقانی .
-
تلامیذ
لغتنامه دهخدا
تلامیذ. [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تلمیذ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مثل تلامذة. (آنندراج ). رجوع به تلمیذ و تلام و تلامی شود.- تلامیذ بوالبشر ؛ کنایه از فرشتگان است . (انجمن آرا).- تلامیذ رحمن ؛ کنایه از شعراست . (انجمن آرا).- تلامیذ شیط...
-
تعلق یافتن
لغتنامه دهخدا
تعلق یافتن . [ ت َ ع َل ْ ل ُ ت َ ] (مص مرکب ) پیوستگی و اتصال و ارتباط یافتن . تعلق گرفتن . پیوند گرفتن : چون تعلق یافت نان با بوالبشرنان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی .و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
بگ
لغتنامه دهخدا
بگ . [ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، اِ) مأخوذ از بیک ترکی و در سابق یکی از القاب بزرگ بوده که به امیران و سرداران میداده اندمثل آنکه اخیراً در ممالک عثمانی چنین بود و پادشاه را خان و سردار بزرگ را بگ می گفته اند ولی الحال از القاب پست بشمار آید. (ناظم الاطبا...
-
زنده گشتن
لغتنامه دهخدا
زنده گشتن . [ زِ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) حیات یافتن . از نو حیات یافتن : بمردند از روزگار درازبگفتار من زنده گشتند باز. فردوسی .عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت . (تاریخ بیهقی ). اما چون بر لفظ عالی سخ...
-
آدم
لغتنامه دهخدا
آدم . [ دَ ] (اِخ ) نخستین پدر آدمیان ، جفت حوّا. (توریة). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفةاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری . ابومحمد. معلم الاسماء. ج ، اوادِم : تا جهان بود از سر آدم فرازکس نبود از راه دانش بی نیاز. رودکی .نشیبت فراز و فرازت نشیب چو فرزند آدم بشیب و بت...
-
بک
لغتنامه دهخدا
بک . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) مخفف بیک است بمعنی بزرگ ، نظیر بیک و بیوک که بمعنی بزرگ باشد و در آخر اسماء ترکی درآید بجهت تعظیم و تکریم وردیف خان باشد. (یادداشت مؤلف ). این کلمه را که بعضی بخطا بیک نویسند لقب کسانی بوده است که پایه ٔ آنان پایین مرتبه ٔ پ...
-
باخبر
لغتنامه دهخدا
باخبر. [ خ َ ب َ ] (ص مرکب ) آگاه . مطلع. واقف . مستحضر. خبردار. (آنندراج ). ملتفت . هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر باش . نظامی .جمله گفتند ای حکیم با خبرالحذر دع لیس یُغنی عن قدر. مولوی .اولیا اطفال حقند ای ...
-
ابوقبیس
لغتنامه دهخدا
ابوقبیس . [ اَ ق ُ ب َ ] (اِخ ) نام کوهی مشرف بمکه از جانب غربی ، مقابل کوه قعیقعان و مکه بمیان این دو کوه باشد و نام آنرا در جاهلیت امین گفتندی چه گمان می کردندبگاه طوفان عام ّ حجرالاسود را بدانجا امانت نهاده اندو ابوالفرج بن جوزی در المدهش در بحث ذ...
-
خشکسال
لغتنامه دهخدا
خشکسال . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) سال بی باران . (شرفنامه ٔ منیری ). سالی که باران نیامده و بر اثر آن از زمین چیزی نروئیده باشد : سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت در خشکسالی هجر گیاهی چه میشود. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 444).ز گیتی خشکسال بخل برخاست از آن ب...
-
ابدال
لغتنامه دهخدا
ابدال . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ بدَل یا بدیل . عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است هم...
-
سید
لغتنامه دهخدا
سید. [ س َی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) پیشوا. مهتر قوم . سردار. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مهتر. (دهار) : گرچه آباش سیدان بودنداو بهر فضل سید آباست . فرخی .کاشکی سیدی من آن تبمی تا چو تبخاله گرد آن لبمی . خفاف .این ارادتی که لازم شده در گردن من نسبت به سید م...