زنده گشتن . [ زِ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) حیات یافتن . از نو حیات یافتن :
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت . (تاریخ بیهقی ). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت ، بنده قوی دل و زنده گشت . (تاریخ بیهقی ).
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون .
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی .
- زنده گشتن زمین ؛ احیاء گردیدن آن . روییدن گیاه در آن :
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
|| شفا حاصل کردن و به گشتن . (ناظم الاطباء).