کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بنبُری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بری
لغتنامه دهخدا
بری . [ ب ِرْ ری ] (ص نسبی ) منسوب به بِرّ، و تأنیث آن برّیة است . (یادداشت دهخدا). رجوع به بر و بریة شود.
-
بری
لغتنامه دهخدا
بری . [ ب ُ ] (حامص ) (از: بر، ریشه ٔ بریدن + ی حاصل مصدری ) پسوند کلمات قرار گیرد: بله بری . چله بری . راه بری . رشته بری . سنگ بری . شیشه بری . کاربری . گچ بری .
-
بری
لغتنامه دهخدا
بری . [ ب ُ را ] (ع اِ) ج ِ بُرة. (منتهی الارب ). رجوع به برة شود.
-
بری
لغتنامه دهخدا
بری . [ ب ُرْ را ] (ع اِ) کلمه ٔ طیبه . (از منتهی الارب ). سخن نیک و طیب ، و آن مأخوذ ازبِرّ است به معنی لطف و شفقت . (از ذیل اقرب الموارداز تاج ). کلام خوب محبت آمیز مطبوع . (ناظم الاطباء).
-
بری
لغتنامه دهخدا
بری . [ ب ُرْ ری ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به بُرّ، به معنی گندم ، که خرید و فروش این متاع را افاده می نماید. (از الانساب سمعانی ).
-
بري
دیکشنری عربی به فارسی
بخشيدن (گناه) , امرزيدن , عفو کردن , کسي را از گناه بري کردن , اعلا م بي تقصيري کردن , بري الذمه کردن , کسي را ازانجام تعهدي معاف ساختن , پاک کردن , مبرا کردن , تبرءه کردن , روسفيد کردن , برطرف کردن , اداکردن , از عهده برامدن , انجام وظيفه کردن , پرد...
-
بُری
لهجه و گویش گنابادی
bori در گویش گنابادی به زدن پشم گوسفندان بُری گفته میشود.
-
بری بری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: béribéri] (پزشکی) beriberi بیماریای که بر اثر کمبود ویتامین B در بدن بروز میکند و عوارض آن عبارت است از اختلالات قلبی، التهاب اعصاب، و لاغری.
-
بن
واژگان مترادف و متضاد
۱. اصل، بیخ، پی ۲. ریشه، ستاک ۳. انتها، ته، قعر ≠ نوک ۴. اساس، بنیان، بنیاد، پایه ۵. کوپن ۶. قاعده اشکالهندسی
-
بن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: bun و būn] ‹بنست، بنه، بون› bon ۱. بیخ؛ بنیاد؛ بیخ چیزی.۲. پایان.۳. درخت (در ترکیب با نام میوه): آلوبُن، بادامبُن، خرمابُن.〈 از بن: (قید) از ریشه؛ از بیخ؛ از اصل.〈 از بن دندان: [قدیمی، مجاز]۱. به میل و رضا و رغبت.۲. از ته دل ...
-
بُن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] ← ستاک
-
بن
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فر. ] ( اِ.) تکه کاغذ چاپی که دارندة آن می تواند به موجب آن از کالا یا خدمتی استفاده کند.
-
بن
فرهنگ فارسی معین
(بِ) [ ع . ] (ص .) ابن ، پسر.
-
بن
فرهنگ فارسی معین
(بُ) [ په . ] ( اِ.) 1 - ریشه ، بنیاد. 2 - پایان ، آخر. 3 - سوراخ مقعد. 4 - انقیاد.
-
بن
لغتنامه دهخدا
بن . [ ب َ ] (اِ) خرمن و باغ و زراعت را گویند، چه باغبان و نگاهبان زراعت و محافظ خرمن را بنوان هم میگویند. (برهان ) (آنندراج ). باغ و زراعت . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). باغ و زراعت و خرمن . باغبان : دشتبان را بنون گویند. (فرهنگ شعوری ). |...