کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بشبه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بشبه
لغتنامه دهخدا
بشبه . [ ب َ ب َ ] (اِ) بشمه . پوست دباغت نکرده . (رشیدی ). || دانه ای است که دوای چشم است و چشمک و چاکسو نیز گویند. (رشیدی ).
-
بشبه
لغتنامه دهخدا
بشبه . [ ب َ ب َ ] (اِخ ) بشبق .بمعنی بشبق است که قریه ای باشد از قرای مرو شاهجهان و بشبق معرب آنست و در این زمان بتعریب اشتهار دارد. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از سروری ).قریه ای بوده از مرو شاهجهان و بسبب معرب آنست . (انجمن آرا). دهی...
-
جستوجو در متن
-
بشبب
لغتنامه دهخدا
بشبب . [ ب َ ب َ ] (اِخ ) بشبه . معرب بشبه است که قریه ای است در مرو. (از انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به بشبه شود.
-
بشبق
لغتنامه دهخدا
بشبق . [ ب َ ب َ ] (اِخ ) بشبه . بشبقة. نام قریه ای است از قرای مرو شاهجان . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از معجم البلدان ) (از سروری ) (از مرآت البلدان ج 1 ص 213) (از اللباب ج 1 ص 126). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 171 و بشبه شود.
-
احتصار
لغتنامه دهخدا
احتصار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) حصار بر شتر بستن . (منتهی الارب ). حصار بر شتر افکندن و حصار، بالشی باشد بشبه پالان . (تاج المصادر بیهقی ).
-
ابیض
لغتنامه دهخدا
ابیض . [ اَ ی َ] (اِخ ) (بحر...) خلیج اقیانوس منجمد شمالی بشمال روسیه از طرف مغرب محدود بشبه جزیره های کلا و از طرف مشرق به کانین و ممتد است از شمال شرقی بجنوب غربی بطول 555 هزار گز و حد اعلای عرض آن 250 هزار گز است .
-
رامک
لغتنامه دهخدا
رامک . [ م ِ ] (ع اِ) چیزی است سیاه که ب-مش-ک آمیزند. (از متن اللغة) (منتهی الارب ). چیزی است سیاه که بمشک آمیزند و آن را مشک زمین گویند. (آنندراج ) (از منتخب اللغات ). غش مشک . (السامی فی الاسامی ). خیانت مشک . نوعی است از بوی خوش . ج ، روامک . (مهذ...
-
ذرق
لغتنامه دهخدا
ذرق . [ ذُ رَ ] (ع اِ) حندقوقا. حندقوقی . حباقی . سپست دشتی . آسپست دشتی . حندقوق . حندقوقی بری . حندقوقای بستانی (؟) دیوسپست . دیوآسپست . عرقضان . عرقصا. عرقصان . عریقصاء. عریقصان . عریقصانة و در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان آمده است : ذُرَق ، ابوحنیفه ...
-
تامول
لغتنامه دهخدا
تامول . (اِ) برگی باشد برابر کف دست و بزرگتر و کوچکتر از کف دست نیز شود. (فرهنگ جهانگیری ). آن را در هندوستان با فوفل و آهک خورند. (برهان ) (ازفرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). و لبها را بدان سرخ سازند. (برهان ). و آن ر...
-
ذوزنقة
لغتنامه دهخدا
ذوزنقة. [ زَ ن َ ق َ ] (ع اِ مرکب ) (استخوان ...) یکی از استخوانهای هشتگانه ٔ مچ دست است که در ردیف دوم استخوانهای مچ (مجاور استخوانهای کف دست ) در طرف خارج محاذی اولین استخوان کف دست قرار دارد، این استخوان از پائین به استخوان اول و از بالا بزورقی وا...
-
ضبر
لغتنامه دهخدا
ضبر. [ ض َ ] (ع اِ) جماعت غازیان . (منتهی الارب ). گروه غازیان . (منتخب اللغات ). || پوست پر از کاه . چوب که مردم در پس آن شده تا زیر قلعه روند برای جنگ . (منتهی الارب ). پوست که بالای چوبها کشند و در پناه آن مردان به قلعه نزدیک شوند و جنگ کنند. (منت...
-
حمیدالدین جوهری
لغتنامه دهخدا
حمیدالدین جوهری . [ ح َ دُدْ دی ن ِ ج َ هََ ] (اِخ ) مستوفی . از اماثل و اعیان ماوراءالنهر بود. بفنون فضایل وضروب شمایل از اقران ممتاز و میان او و استاد سوزنی مشاعراتست . حمیدالدین را شعریست عذب در صفت پیری :موئی که جوانی بشبه بنگاریدپیری شبه برد و د...
-
سرمه
لغتنامه دهخدا
سرمه . [ س ُ م َ / م ِ ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در چشم کشند. (برهان ). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است .و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آنندراج )....
-
صفای تفرشی
لغتنامه دهخدا
صفای تفرشی . [ ص َ ی ِ ت َ رِ ] (اِخ ) نام وی میرزا عبدالحمید و در اخلاق حمیده وحید، از پویندگان فقرا و گویندگان شعر است . از حسن خط صاحب حظ اوفی و از لطف طبع حاوی حد اعلی است ، به دسترنج کتابت وجوه معاش حاصل می کند و از قیود ملازمت خدمت ملوک تن می ز...