کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسخوران پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
supercharger
بسخوران
واژههای مصوّب فرهنگستان
[قطعات و مجموعههای خودرو] افزارهای که فشار مخلوط سوخت و هوا را به کمک فشردهسازی که با موتور به کار میافتد افزایش میدهد
-
واژههای مشابه
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خ َ ] (ع اِ) روده ٔ ستور که حلقه ای صلب محیط آن است . || سر روده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). || روده ای که در آن دبر است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خورانات .
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان طهران واقع در 28هزارگزی باختر شهرک سر راه عمومی مالرو قزوین به طالقان . این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای مناطق سردسیری و 125 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و...
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) یکی از مبارزان کیخسرو پور سیاوش . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (نف ) اکول . بسیارخوار. شکم پرست . (ناظم الاطباء). خورنده . (یادداشت بخط مؤلف ). || (پسوند) مزید مؤخر اسماء امکنه ، چون : «چاشت خوران »، «آب خوران ». (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) ج ِ خور. خورندگان .- رزق خوران ؛ روزی خوران .-...
-
خوران خوران
لغتنامه دهخدا
خوران خوران . [ خوَ خوَ / خ ُ خ ُ ] (ق مرکب ) در حال خوردن . در حال اکل یا شرب . در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمه ٔ مسعود. (تاریخ بیهقی ). برنشسته خوران خوران بکوی عباد گذر کرد. (تاریخ بیهقی ).
-
خوران خوران
فرهنگ گنجواژه
در حال خوردن.
-
supercharged engine
موتور بسخوران
واژههای مصوّب فرهنگستان
[قطعات و مجموعههای خودرو] موتوری شبیه به موتور پرخوران که به بسخوران مجهز است
-
بس
واژگان مترادف و متضاد
۱. اکتفا، بسندگی، ۲. بسنده، کافی، مکفی ۳. فقط ۴. بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد ≠ اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز
-
بس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: vas] bas ۱. بسیار؛ افزون: ◻︎ بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمیآید (حافظ: ۴۸۴).۲. کافی؛ تمام: همینقدر بس است.۳. (قید) فقط: ◻︎ نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱: ۴۲).۴. (شبه جمله) بس کن؛ ب...
-
بس
فرهنگ فارسی معین
(بَ) (ص .) 1 - کافی . 2 - بسیار.
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ ] (ص ، ق ) پهلوی ، وس . پارسی باستان ، وسئی ، وسی . و رجوع کنید به اسفا؛ فهرست لغات پارسی نو. (حاشیه ٔ برهان قاطع، چ معین ) بمعنی بسیار باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (دِمزن ) (غیاث ). بسی . افزون . فراوان . (ناظم الاطباء) (دِمزن )....
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س س ] (اِخ ) ابومحجن ثوبة بن نمربسی . رجوع به ابومحجن ثوبةبن نمر، شود.
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س س ] (اِخ ) بطنی است از حمیر. (منتهی الارب ) (تاج العروس ).