کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برزمهر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برزمهر
لغتنامه دهخدا
برزمهر. [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) نام دستور خسرو پرویز. (فرهنگ شاهنامه ) : به هر کاردستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر.فردوسی .
-
برزمهر
لغتنامه دهخدا
برزمهر. [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) نام مؤبد بهرام گور : یکی موبدی نام او برزمهربر آن رفتن راه بگشاد چهر. فردوسی .ابا موبدموبدان برزمهرچه ایزدگشسب آن مه خوبچهر.فردوسی .
-
برزمهر
لغتنامه دهخدا
برزمهر. [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) یکی از سران سپاه بهرام گور. (یادداشت مؤلف ). پهلوان ایرانی زمان بهرام گور.
-
برزمهر
لغتنامه دهخدا
برزمهر. [ ب ُم ِ ] (اِخ ) نام دبیر انوشیروان . (فرهنگ شاهنامه ).
-
جستوجو در متن
-
آژنگ چهر
لغتنامه دهخدا
آژنگ چهر. [ ژَ چ ِ ] (اِخ ) لقب رادبرزین : همان نیز چون قارن و برزمهردگر رادبرزین آژنگ چهر.فردوسی .
-
قارن
لغتنامه دهخدا
قارن . [ رَ ] (اِخ ) ابن برزمهر. نام یکی از دلاوران ایران . (ولف ص 619). به زمان بهرام گور : بیاورد هم قارن برزمهردگر راد برزین آژنگ چهر.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2196).
-
رادبرزین
لغتنامه دهخدا
رادبرزین . [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از نجبای ایرانیان معاصر بهرام گور پادشاه ساسانی : دگر رادبرزین رزم آزمای کجا زابلستان ازو بد بپای . فردوسی .بیاورد هم قارن برزمهردگر رادبرزین آژنگ چهر.فردوسی .
-
خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر. فردوسی .بدو گفت سهراب کای خو...
-
دبیر
لغتنامه دهخدا
دبیر. [ دَ ] (ص ، اِ) نویسنده . (برهان ) (از جهانگیری ) (صحاح الفرس ) (اوبهی ). منشی . (برهان ) (جهانگیری ). پناغ . (سروری ). بناغ . (دهار). کاتب . (مهذب الاسماء). ادیب . کتّاب . قلم زن . باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. د...
-
خانواده
لغتنامه دهخدا
خانواده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خاندان . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). دودمان . خیل خانه . (ناظم الاطباء). تبار. دوده : اصیل زاده و از خانواده ٔ حرمت بزرگوار و به اقبال و دولت اندرخور. سوزنی . || اهل خانه . اهل البیت . (ناظم الاطباء).تاری...