کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برده سفید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
برده سفید
لغتنامه دهخدا
برده سفید. [ ب َ دِ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 250 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
واژههای مشابه
-
بردة
لغتنامه دهخدا
بردة. [ ب َ دَ ] (ع ص ) ناگوارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یقال : هی لک بردة نفسها؛ ای خالصه . || هو لبردة یمینی ؛ اذا کان لک معلوماً. || (اِ) علم است مر میش را وبه این معنی بدون الف و لام است . (از منتهی الارب ).
-
بردة
لغتنامه دهخدا
بردة. [ ب َ رِ دَ ] (ع ص ) سحابة...؛ ابر تگرگ بار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
بردة
لغتنامه دهخدا
بردة. [ ب ُ دَ ] (ع اِ) یکی برد. و آن جامه ٔ خطدار است . ج ، اَبراد، اَبْرُد، بُرود. (از منتهی الارب ). واحد برد به معنی جامه ٔ مخطط. (از اقرب الموارد). || گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا در خود پیچند. ج ، بُرْد. (منتهی الارب ). گلیم خط جرد. (مهذب الا...
-
کش برده
لغتنامه دهخدا
کش برده . [ ک َ ب ُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، واقع در 122هزارگزی جنوب باختری بمپور و سه هزارگزی جنوب راه مالرو قنوج برمشک . با 100تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و برنج و ذرت و لبنیات و خرما و شغل اهالی زر...
-
برده فروش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) bardeforuš فروشندۀ غلام و کنیز.
-
slavocracy
بردهدارسالاری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] نظامی سیاسی که در آن طبقۀ بردهدار یا طرفداران نظام بردهداری قدرت را در دست داشتند
-
نام برده
فرهنگ فارسی معین
(بُ دِ) (ص مف .) ذکر شده ، مذکور.
-
گردن برده
فرهنگ فارسی معین
(گَ دَ. بُ دِ) (ص مر.) عاصی ، غیرمنقاد؛ مق . گردن داده .
-
دل برده
لغتنامه دهخدا
دل برده . [ دِ ب ُ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) بیدل . دل از دست داده . دل برده شده . که کسی دل از وی برده باشد. عاشق . دلباخته : کرم زین بیش کن با مرده ٔ خویش مکن بیداد بر دل برده ٔ خویش . نظامی .پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست .مول...
-
رخت برده
لغتنامه دهخدا
رخت برده . [ رَ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) غارت شده . که کالا و اثاثش به تاراج رفته : دلش رفته فراز و تخت مرده پی دل می دوید آن رخت برده .نظامی .
-
رنج برده
لغتنامه دهخدا
رنج برده . [ رَ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مشقت و محنت دیده . زحمت کشیده . صدمه و آسیب دیده . سختی و تعب آزموده : چنین گفت رستم که ای مهتران جهان دیده و رنج برده سران . فردوسی .- رنج نابرده ؛ زحمت نکشیده . مشقت و تعب ندیده . سختی و محنت نیازموده : چ...
-
بر برده
لغتنامه دهخدا
بر برده . [ ب َ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) برداشته . افراشته : همه بازبسته بدین آسمان که بر برده بینی بسان کیان .بوشکور.
-
برده رش
لغتنامه دهخدا
برده رش . [ ب َ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نمشیر بخش بانه شهرستان سقز. سکنه ٔ آن 180 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).