کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بردر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بردر
لغتنامه دهخدا
بردر. [ ب َ دَ ] (اِ) مخفف برادر است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).برادر و سرور. (ناظم الاطباء). رجوع به برادر شود.
-
بردر
لغتنامه دهخدا
بردر. [ ب َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان 6 هزارگزی باختر باجگیران و 4 هزارگزی جنوب مرز ایران و شوروی . کوهستانی و سردسیری است با 880 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
واژههای مشابه
-
بَرِدَر
لهجه و گویش تهرانی
برادر
-
برادر،برِدر
لهجه و گویش تهرانی
خطاب دوستانه:برادر من ،بَرِدر من
-
واژههای همآوا
-
بر در
لغتنامه دهخدا
بر در. [ ب َ دَ ] (حرف اضافه + اسم ) بالای در. زبر در. || بسوی در. (ناظم الاطباء).- بر در آمدن ؛ سوی در آمدن . (ناظم الاطباء).- بر در جلال زدن ؛ کنایه از خشمناک شدن . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ) : بر در جلال زدند و ریشش گرفته کشیدند. (نعمت خان ...
-
بَرِدَر
لهجه و گویش تهرانی
برادر
-
جستوجو در متن
-
ذولباب
لغتنامه دهخدا
ذولباب . [ ل ُ ] (ع ص مرکب ) خداوند عقل : بی حجابت باید آن ای ذولباب مرگ را بگزین و بردر آن حجاب . مولوی .|| خداوند خالص یعنی خداوند عقل و خداوند فهم . (فرهنگ لغات مثنوی ).
-
حلقچی
لغتنامه دهخدا
حلقچی . [ ح َ ق َ ] (اِ) نوعی از زولوبیا. زلیبایی که بیک حلقه باشد و آنرا بهفت رنگ میکنند. (شرفنامه ٔ منیری ). حلوایی است که آنرا زلیبیا گویند و بعربی زلابیه خوانند. (برهان ). حلوایی است که بعربی زلابیه گویند و حالا در بیشتر جاها زلبیا گویند : در انت...
-
عثنون
لغتنامه دهخدا
عثنون . [ ع ُ ] (ع اِ) ریش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنچه زائد باشد از ریش بر دو رخسار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). یا آنچه بر زنخ و زیر آن روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || درازای ریش است . (منتهی ...
-
دهاز
لغتنامه دهخدا
دهاز. [ دَ ] (اِ) بانگ وفریاد. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). نعره و فریاد. (انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی ).نعره . (صحاح الفرس ) (از لغت فرس اسدی ) : فرخی بردر تو بنده ٔ تست از نشاط تو بر کشیده دهاز. فرخی (از انجمن آرا).|| دهار.غار...
-
سرفراز کردن
لغتنامه دهخدا
سرفراز کردن . [ س َ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بلندقدر کردن . مهتر ساختن . عزت و آبرو بخشیدن : و آنکه را دوست بیفکند از پای سرفرازش مکن ار شاه جم است . خاقانی .بردر خویش سرفرازم کن وز در خلق بی نیازم کن . نظامی .سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا من...
-
بفروختن
لغتنامه دهخدا
بفروختن . [ ب ِ ت َ ] (مص ) مخفف بیفروختن . افروختن . روشن شدن : ببد بردر دژ بدینسان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی .سه جنگ گران کرده شده در دو روزسدیگر چو بفروخت گیتی فروز. فردوسی .بفرمود [ اسفندیار ] تا شمع بفروختندبه هر سوی ایوان همی سوخت...