کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اندرون اندر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بالار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بالال، پالار، بالاگر› [قدیمی] bālār تیر چوبی بزرگی که در سقف به کار میرفته؛ شاهتیر سقف؛ حمال؛ سرانداز؛ افرسب؛ فرسپ؛ افرسپ: ◻︎ به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز / به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه (رودکی: ۵۱۰).
-
زندرون
لغتنامه دهخدا
زندرون . [ زَ دَ ] (حرف اضافه + اسم ) در ذخیره ٔ خوارزمشاهی این کلمه بسیار و شاید در غالب صفحات یک یا چند بار بجای «از اندرون » و یا «از درون » آمده است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن پوست تنک که زندرون خایه ٔ مرغ باشد یا آنکه اندر اندرون بی باشد ب...
-
اندری
لغتنامه دهخدا
اندری . [ اَ دَ ] (ع ص نسبی ) منسوب به اندر که دهی است قریب حلب . ج ، اَندَریّون و قول عمروبن کلثوم :الاهبی بصحنک فاصبحیناو لاتبقی خمور الاندرینانسب الخمرالی اهل القریة؛ ای خمورالاندریین فاجتمعت ثلاث یأات فخففها ضرورةً او جمع الاندری اندرون کما قال ...
-
کاه فروش
لغتنامه دهخدا
کاه فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ کاه . کسی که شغلش فروختن کاه است : بدان موضع که از در شرقی اندر آیی اندرون در کاه فروشان ، و آن را دروازه ٔ غوریان خوانند. (تاریخ بخارا).- میدان کاه فروشان ؛ آنجا که فروشندگان کاه گرد آیند و کاه فروشند.
-
کوفته گردیدن
لغتنامه دهخدا
کوفته گردیدن . [ ت َ / ت ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) سخت تعب دیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته شدن : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت . کسائی (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).رجوع به کوفته شدن شود.
-
نعره برداشتن
لغتنامه دهخدا
نعره برداشتن . [ ن َ رَ / رِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) غریو کردن . فریاد و فغان کردن : به شهر اندرون نعره برداشتندوز آن پس همه شهر بگذاشتند. فردوسی .سپه یکسره نعره برداشتندسنان ها به ابر اندر افراشتند. فردوسی .سوی پهلوان روی برگاشتندوز آن دیدگه نعره برداش...
-
لیلوپر
لغتنامه دهخدا
لیلوپر. [ پ َ ] (اِ) نیلوفر. لیلوپل بدل آن است . (آنندراج ). گلی باشد کبود که از میان آب روید و گاه سرخ و سفید نیز شود و اندرون او زرد بود و شکفتن او گاه سر زدن آفتاب باشد. (از جهانگیری ) (برهان ) : بتی دارم چو ماه نو به زیر میغ گرد اندردلی دارم چو ل...
-
باسطة
لغتنامه دهخدا
باسطة. [ س ِ طَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باسط. رجوع به باسط شود. || مسافت دور. و منه : سرنا عقبة باسطة؛ ای بعیدة. (از اقرب الموارد). || عقبة باسطة؛ عقبه ای که از آن بر دو منزل آب باشد. و یقال رکیة باسطة؛ مضادة مصنوعة کانهم جعلوها معرفة ای قامة و بسطة. (من...
-
گرگ پیکر
لغتنامه دهخدا
گرگ پیکر. [ گ ُ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) گرگ منظر. || درفشی که به هیأت گرگ باشد : یکی گرگ پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش . فردوسی .به پیش اندرون گرگ پیکر یکی یکی ماه پیکر ز دور اندکی . فردوسی .ز تیغ دلیران هوا شد بنفش نه پیداست آن گرگ ...
-
هم لخت
لغتنامه دهخدا
هم لخت . [ هََ ل َ ] (اِ مرکب ) وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف ). || نوعی از پای افزار چرمی . (آنندراج ) (برهان ) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی بدرّد ار به مثل آهنین ب...
-
ژرف بین
لغتنامه دهخدا
ژرف بین . [ ژَ ] (نف مرکب ) متعمق . باریک بین . غوررس . عمیق . نافذالنظر. تیزچشم . تیزبین . ژرف اندیش . ژرف نگاه . ژرف نگر : چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گوئی تو ای فیلسوف اندر این . ابوشکور. یکی ژرف بین است شاه یمن که چون او نباشد به هر انجمن . فر...
-
شمشیرکش
لغتنامه دهخدا
شمشیرکش . [ ش ِ / ش َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب م ) شمشیرکشنده . تیغکش . (فرهنگ لغات ولف ). شمشیرزن . دلاور. جنگجو. رزم آور : به پیروزی اندر سرت گشت کش از آن نامداران شمشیرکش . فردوسی .جهاندار محمود خورشیدفش به رزم اندرون شیر شمشیرکش . فردوسی .|| (ن مف مر...
-
باغبانی
لغتنامه دهخدا
باغبانی . [ غ ْ / غ ِ ] (حامص ) عمل باغبان . نِطارة. (منتهی الارب ). محافظت و نگهبانی باغ . پرستاری باغ . (ناظم الاطباء). باغ پیرائی . بستان بانی : همی تا کند بلبل اندر بهاران بباغ اندرون روز و شب باغبانی . فرخی .نهالی که باغش دل تست وز ایزدبر او مر ...
-
بدمستی
لغتنامه دهخدا
بدمستی . [ ب َ م َ ] (حامص مرکب ) عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی . (ناظم الاطباء) : اندر ایشان تافته هستی تواز نفاق و ظلم و بدمستی تو. مولوی .بیا در زمره ٔ رندان به بی باکی و می درکش که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا. عرفی .- ...
-
بستان شیرین
لغتنامه دهخدا
بستان شیرین . [ ب ُ ن ِ ] (اِ مرکب )نام نواییست از موسیقی . (برهان ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نام نواییست که مطربان زنند. (لغت فرس اسدی ص 404 و حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی نخجوانی ) (سروری ). نام نوایی است از موسیقی آن را باغ شیرین نیز خوانند. (آنندراج )...