کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اطلاعورز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کشت ورز
لغتنامه دهخدا
کشت ورز. [ ک ِ وَ ] (نف مرکب ) برزگر. کشتکار. زارع . برزیگر. کشاورز : نکردیم بر کشت ورزت زیان دژم روی گشتی چو شیر ژیان . فردوسی .یکی پیشه کار و دگر کشت ورزیکی آنکه پیمود فرسنگ مرز. فردوسی .دهقان فلک در آن کشت ورزی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 10). || (ا...
-
کینه ورز
لغتنامه دهخدا
کینه ورز. [ ن َ / ن ِ وَ ] (نف مرکب ) کینه دار. کینه کش . کینه ور. (آنندراج ). کینه گزار. کینه جو. و رجوع به کینه ورزی و کینه ورزیدن شود.
-
گاو ورز
لغتنامه دهخدا
گاو ورز. [ وِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )گاو کار. گاوی که بدان زمین شیار کنند : ز گاوان ورز و ز گاوان شیرده و دو هزارش نوشت آن دبیر.فردوسی .
-
technician, technicien (fr.)
فنورز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[عمومی] شخصی، معمولاً با مدرک کاردانی، که در فن یا صنعتی دارای تخصص و تجربۀ علمی باشد
-
kneading
ورز دادن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] عمل آوردن خمیر با هم زدن و زیرورو کردن و فشردن آن با دست یا دستگاه
-
chiropractor
مهرهورز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] کسی که به کار مهرهورزی اشتغال دارد
-
عدل ورز
لغتنامه دهخدا
عدل ورز. [ ع َ وَ ] (نف مرکب ) دادگر. عادل : بر هر دو روی سکه ٔ ایام ، نام توخاقان عدل ورز و هنرپرورآمده . خاقانی .عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل کز جهان عدل است و بس کو را مُعَمَّر ساختند.خاقانی .
-
غفلت ورز
لغتنامه دهخدا
غفلت ورز. [ غ َ / غ ِ ل َ وَ ] (نف مرکب ) بی خبر. غافل . بی پروا. بی احتیاط و بی اطلاع . (ناظم الاطباء). رجوع به غفلت شود.
-
ورز دادن
لغتنامه دهخدا
ورزدادن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) با دست به شدت مالیدن و زیر و رو کردن خمیر تا هموار شود. ورزانیدن .
-
هرزه ورز
لغتنامه دهخدا
هرزه ورز. [ هََ زِ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر واقع در 6000گزی جنوب خاوری هریس و 29500گزی راه شوسه ٔ تبریز به اهر. جلگه ای است معتدل و دارای 178 تن سکنه . از چشمه ها مشروب میشود و محصول عمده اش غله ، حبوبات ، سردرختی و ...
-
trampoline jumper
جستورز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] فردی که به اجرای حرکات ورزشی ـ نمایشی بر روی جستانه میپردازد
-
gymnast
چمورز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ورزشکاری که به چمورزی میپردازد متـ . ژیمناست
-
آب ورز
فرهنگ فارسی معین
(وَ) (ص فا.) 1 - شناگر. 2 - غواص . 3 - ملاح .
-
آب ورز
لغتنامه دهخدا
آب ورز. [ وَ ](نف مرکب ) آب باز. شناگر. سباح . || ملاح .
-
پیشه ورز
لغتنامه دهخدا
پیشه ورز. [ ش َ / ش ِ وَ ] (نف مرکب ) ورزنده ٔ پیشه . پیشه ور. پیشه کار. کارورز : سپاهی نباید که با پیشه وربه یکروی جویند هر دو هنریکی پیشه ورز و یکی گرزدارسزاوار هرکس پدید است کار.فردوسی .