کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اصمع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اصمع
لغتنامه دهخدا
اصمع. [ اَ م َ ] (اِخ ) نیای اصمعی معروف . رجوع به اصمعی شود. || بنواصمع؛ گروهی از تازیان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
اصمع
لغتنامه دهخدا
اصمع. [اَ م َ ] (ع ص ، اِ) خردگوش . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صغیرالاذن . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شمشیر بران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سیف قاطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || ب...
-
واژههای همآوا
-
اسما
فرهنگ نامها
(تلفظ: asmā) (عربی) نامها ، اسامی ، معارف ، حقایق ؛ (در اعلام) نام همسر رسولاکرم (ص) نام دختر امام موسی کاظم (ع) ؛ نام همسر حضرت علی (ع) ؛ (در تفسیر قرآن) و (در تصوف) به معنای معارف ، حقایق و علوم آمده است .
-
اسما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: اسماء، جمعِ اسم] 'asmā = اسم
-
اسماً
فرهنگ فارسی معین
(اِ مَ ن ú ) [ ع . ] (ق .) 1 - از جهت نام . 2 - (عا.) بدون پشتوانه ، بدون اعتبار.
-
اسما
لغتنامه دهخدا
اسما. [ اَ ] (از ع ، اِ) مخفف اسماء عربی : و گر گویی که در معنی نیند اضداد یکدیگرتفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما؟ ناصرخسرو.ناموخت خدای ما مر آدم راچون عور و برهنه گشت جز کاسمابررس که چه بود نیک آن اسمامنگر بدروغ عامه وغوغا. ناصرخسرو.طویله ٔ سخنش ...
-
اسماً
لغتنامه دهخدا
اسماً. [ اِ مَن ْ ] (ع ق ) از لحاظ اسم . از جهت نام .
-
أَسْمِعْ
فرهنگ واژگان قرآن
بشنو
-
أَسْمَعُ
فرهنگ واژگان قرآن
مي شنوم
-
اسما
واژهنامه آزاد
نام ها، معارف
-
جستوجو در متن
-
علباء
لغتنامه دهخدا
علباء. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن أصمع عبسی . از واردشوندگان بر پیغمبر (ص ) است . (از الاصابة ج 4 قسم اول ص 261).
-
سدوس
لغتنامه دهخدا
سدوس . [ س ُ ] (اِخ ) ابن اصمع. جدی جاهلی است . فرزندانش بطنی از قبیله ٔ طی طایفه ٔ قحطانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359).
-
خردگوش
لغتنامه دهخدا
خردگوش . [ خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه گوش خرد و کوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف ). اَسْک . (تاج المصادر بیهقی ). اَصْمَع. اَقْنَف . اَصَک . حُذُنّة. سُکاکة.