کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اسوار
/'asvār/
معنی
= سور۳
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسوار
فرهنگ نامها
(تلفظ: asvār) (معرب از پهلوی) سوار؛ عنوانی که ایرانیان باستان به مردان دلیرِ آزاده میدادند؛ در بعضی متون به معنی آزادگان و بزرگان آمده.
-
اسوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ سُور] [قدیمی] 'asvār = سور۳
-
اسوار
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) (ص .) 1 - سوار. 2 - دلیر، آزاده .
-
اسوار
فرهنگ فارسی معین
(اُ یا اِ) [ معر. ] (ص .) سوار. ج . اساور، اساوره .
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (اِخ ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری ). رجوع به اسفار شود.
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (ص ، اِ) (در پهلوی : اسوار ، اوستایی : اسبارای ، بمعنی برنده ٔ اسب ) سوار. فارس . مقابل پیاده . (انجمن آرا). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).- اسواران (جمع فارسی ) و اساورة (جمع عر...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (ع اِ) ج ِ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ / اُس ْ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمدبن احمد اسواری .
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ] (اِخ ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پیرامن آن بیرون می آید. (جهانگیری )(برهان ) (سفرنامه ٔ ناصرخسرو) (انجمن آرای ناصری ). این صورت ظاهراً مصحف اسوان است ...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اِس ْ/ اُس ْ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از فارسی ) قائد فارسیان : الاسوار [ بالکسر ]، من اساورةالفرس ، عجمی معرب ، و هو الرامی و قیل الفارس . و الاسوار [ بالضم ] لغة فیه ، و یجمع علی «الاساوِر» و الاساوِرَة قال الشاعر:و وتر الاساور القیاساصغدیة...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اُس ْ ] (ع اِ) دست ورنجن . (ربنجنی ). دست برنجن . سوار. یاره .ج ، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
اثوار
لغتنامه دهخدا
اثوار. [ اَث ْ ] (اِخ ) ریگی است در جانب سندالابارق که در قسمت سفلی وتِدات است و حازمی گفته که آن ریگزاری است در بلاد عبداﷲبن غطفان . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
-
اثوار
لغتنامه دهخدا
اثوار. [ اَث ْ ](ع اِ) ج ِ ثور. گاوان نر. || لخت های بزرگ از پینو . (منتهی الارب ).