کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسب دوانی کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
اسب رس
فرهنگ فارسی معین
( ~. رِ) (اِمر.) نک اسب ریس .
-
اسب انگیز
فرهنگ فارسی معین
(اَ. اَ) 1 - (اِفا.) آن که اسب را برانگیزد، اسب انگیزنده . 2 - (اِمر.) مهمیز.
-
اسب آبی
لغتنامه دهخدا
اسب آبی . [ اَ ب ِ آ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جانوری چارپا و بزرگ جثه و ذوحیاتین ، از طایفه ٔ سطبرپوستان ، در سواحل رودهای افریقا و مصر علیا و سِنِگال . طول آن به 4 گز رسد و سر وی بزرگ و قوی است و اغلب در آب باشد. فرس النیل . فرس البحر. اسپ دریائی .
-
اسب خرد
لغتنامه دهخدا
اسب خرد. [ اَب ِ خ ُ ] (اِخ ) (اصطلاح نجوم ) قطعةالفرس . فرس اوّل .
-
اسب دوالی
لغتنامه دهخدا
اسب دوالی . [ اَ ب ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسبی که آنرا بضرب تسمه و دوال رانند : گر زهد همی جوئی چندین بدر میرچون میدوی ای بیهده چون اسب دوالی ؟ناصرخسرو.
-
اسب دوم
لغتنامه دهخدا
اسب دوم . [ اَ ب ِ دُوْ وُ ] (اِخ ) (اصطلاح نجوم ) یکی از صور شمالی . || (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از اسبان دهگانه ٔ سباق عرب . رجوع به مصلی شود.
-
اسب کلان
لغتنامه دهخدا
اسب کلان . [ اَ ب ِ ک َ ] (اِخ ) (اصطلاح نجوم ) فرس ثانی . فرس اعظم .
-
اسب آموز
لغتنامه دهخدا
اسب آموز. [ اَ ] (نف مرکب ) رایض . رائض . (مهذب الاسماء).
-
اسب افکن
لغتنامه دهخدا
اسب افکن . [ اَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) دلاور و بهادر را گویند که یکه و تنها در میان فوج غنیم بتازد. (جهانگیری ). رشید. اسب تازنده : برآشفت از آن پور اسفندیارجوانی بد اسب افکن و نامدار. فردوسی .سواریم و گردیم و اسب افکنیم کسی را که دانا بود نشکنیم . فردو...
-
اسب انگیز
لغتنامه دهخدا
اسب انگیز. [ اَ اَ] (نف مرکب ) اسب انگیزنده . آنکه اسب را به انگیز درآورد. (سروری ). || (اِ مرکب ) مهماز. (سروری ) (جهانگیری ). مهمیز. آهنی باشد که بر پاشنه ٔ کفش و موزه نصب کنند و بهنگام سواری بر پهلوی مرکوب زنند تا تیز رود. (جهانگیری ).
-
اسب باز
لغتنامه دهخدا
اسب باز. [ اَ ] (نف مرکب ) که اسب را دوست دارد. اسب دوست .
-
اسب تاز
لغتنامه دهخدا
اسب تاز. [ اَ ] (نف مرکب ) که اسب تازد. اسب تازنده : پری کی بود رودساز و غزلخوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور. فرخی .|| (اِ مرکب ) نام روز هیجدهم از ماههای ملکی . (جهانگیری ).
-
اسب دوست
لغتنامه دهخدا
اسب دوست . [ اَ ] (ص مرکب ) اسب باز.
-
اسب رز
لغتنامه دهخدا
اسب رز. [ اَ رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به اسب ریس شود.
-
اسب رس
لغتنامه دهخدا
اسب رس . [ اَ رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به اسب ریس شود.