کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ارتحال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ارتحال
/'ertehāl/
معنی
۱. [مجاز] رحلت کردن؛ درگذشتن؛ مردن.
۲. [قدیمی] از جایی به جایی رفتن؛ کوچ کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
جابجایی، درگذشت، رحلت، کوچ، کوچیدن، مرگ، وفات
فعل
بن گذشته: ارتحال کرد
بن حال: ارتحال کن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
ارتحال
واژگان مترادف و متضاد
جابجایی، درگذشت، رحلت، کوچ، کوچیدن، مرگ، وفات
-
ارتحال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ertehāl ۱. [مجاز] رحلت کردن؛ درگذشتن؛ مردن.۲. [قدیمی] از جایی به جایی رفتن؛ کوچ کردن.
-
ارتحال
فرهنگ فارسی معین
(اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - کوچ کردن . 2 - رحلت کردن ، مردن .
-
ارتحال
لغتنامه دهخدا
ارتحال . [ اِ ت ِ ] (ع مص )از مکانی بمکان دیگر شدن . کوچ کردن . (زمخشری ). انتقال . از جائی بجائی شدن . کوچیدن . احتمال . کوچ . بجائی رفتن . رحلت . برفتن . از منزلی برداشتن . (تاج المصادر بیهقی ). رخت از منزلی برداشتن . سفر کردن : ما نمی بینیم باشد ا...
-
جستوجو در متن
-
مرتحل
لغتنامه دهخدا
مرتحل . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) کوچ کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتحال . رجوع به ارتحال شود.- مرتحل شدن ؛ راه افتادن . حرکت کردن . کوچ کردن : بدان شب که معشوق من مرتحل شددلی داشتم ناصبور و قلیقا.منوچهری .
-
مرگ
واژگان مترادف و متضاد
۱. ارتحال، درگذشت، حتف، رحلت، فوت، مردن، منون، موت، میر، وفات ≠ هستی ۲. اجل ۳. زوال، فنا، نابودی، نیستی، هلاک ≠ حیات
-
قلعة
لغتنامه دهخدا
قلعة. [ ق ُع َ ] (ع اِ) آنچه پیشکی در بیت المال درآید بی وزن . (منتهی الارب ). || مال عاریت : بئس المال القلعة. || (ص ) مال ناپایدار. || مرد سست که چون بر او حمله و بطش کنند، نپاید. || (اِ) آنچه از درخت برکنده شود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ق...
-
مردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات ۲. جان باختن، رختبربستن، قالبتهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن ۳. تلفشدن ۴. سقط شدن، نفله شدن ≠ در حیاتبودن، زیستن ۵. نابود شدن، از بین رفتن ۶. خاموش شدن (چراغ، آت
-
صدرالدین
لغتنامه دهخدا
صدرالدین . [ ص َ رُدْ دی ] (اِخ ) (شیخ ...) ابن شیخ صفی الدین .پدر وی هنگام ارتحال منصب ارشاد بوی عنایت فرمود و صاحب حبیب السیر در کرامت و مقام او داستانها آورده است . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 420 - 423 شود.
-
کوچیدن
لغتنامه دهخدا
کوچیدن . [دَ ] (مص ) کوچ کردن . رحلت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رفتن ایل و طایفه ای از منزلی برای منزل گرفتن در جای دیگر. از جایی به جایی نقل کردن بنه و کسان . رحلت . ارتحال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وفا چو دید که انصاف از جهان کوچیدفغان ز سین...
-
هجرت کردن
لغتنامه دهخدا
هجرت کردن . [ هَِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهاجرت کردن . کوچ کردن . ارتحال « : و خواهی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام ». (کلیله و دمنه ). «نشاید که ملک .... ا ز وطن مألوف هجرت کند.» (کلیله و دمنه ). «و بعد از ملک پرویز پیغمبر علیه السلام هجرت کرد ا...
-
انس
لغتنامه دهخدا
انس . [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابوثمامة، انس بن مالک بن نضربن ضمضم نجاری انصاری . از صحابه و خادم پیغمبر اسلام بود ده سال قبل از هجرت در مدینه بدنیا آمد و در کودکی مسلمان شد و بخدمت پیغمبر درآمد و تا ارتحال پیغمبر خدمتکار وی بود. پس به دمشق و بصره آمد و عمر...
-
ابوالعباس
لغتنامه دهخدا
ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) دینوری . احمدبن محمّد. یکی از مشایخ صوفیه و مولد وی در اواخر مائه ٔ سیم هجری بدینور است . اودرک صحبت عبداﷲ خراز و ابومحمد حریری و ابن عطار و رویم کرده و سلسله ٔ خویش بیوسف بن حسین می پیوندد. او از دینور به بغ...
-
تقعقع
لغتنامه دهخدا
تقعقع. [ ت َ ق َ ق ُ] (ع مص ) جنبان شدن . (زوزنی ). مضطرب شدن و جنبیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آواز کردن بهنگام حرکت و از این معنی است : فجی ٔ بالصبی و نفسه ُ تقعقع. (از اقرب الموارد). || اضطراب زمانه بر کسی ب...