کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اثمار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
اثمار
/'asmār/
معنی
= ثمر
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
اثمار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ ثِمار، جمعالجمعِ ثَمر] [قدیمی] 'asmār = ثمر
-
اثمار
فرهنگ فارسی معین
( اِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - میوه آوردن درخت . 2 - میوه دار شدن .
-
اثمار
لغتنامه دهخدا
اثمار. [ اَ ] (ع اِ) جج ِ ثَمَر. ج ِ ثَمر. (منتهی الارب ). ج ِ ثَمَرة. (زمخشری ).
-
اثمار
لغتنامه دهخدا
اثمار. [ اِ ] (ع مص ) میوه آوردن درخت . میوه دار شدن . میوه دادن . بارآوردن . میوه دار گشتن . (زوزنی ). || برآمدن میوه . || توانگر شدن . بسیارمال شدن . (تاج المصادر). || اِثمارِ زبد؛ گرد آمدن مسکه . مسکه برآوردن شیر. (تاج المصادر). کره دادن شیر.
-
اثمار
دیکشنری عربی به فارسی
باروري , برخورداري , تمتع , ميوه اوري , پايان , استنتاج
-
واژههای مشابه
-
صباغ اثمار
لغتنامه دهخدا
صباغ اثمار. [ ص َب ْ با غ ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از ماه است .
-
واژههای همآوا
-
اسمار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ سَمَر] [قدیمی] 'asmār = سمر۲
-
آسمار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) 'āsmār = آس۲
-
اسمار
فرهنگ فارسی معین
( اَ ) [ ع . ] ( اِ.) جِ سَمَر.
-
آسمار
لغتنامه دهخدا
آسمار. (اِ مرکب ) مرسین . آس . درخت مورْد. عَمار. رند.
-
اصمار
لغتنامه دهخدا
اصمار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صُمر. لبهای آبجامه و خنور. (از منتهی الارب ). لب آبجامه و خنور و پیاله . (آنندراج ). اصبار. بمعنی کناره و لبه ٔ چیزی . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به صُمْر و صِبر شود.
-
اصمار
لغتنامه دهخدا
اصمار. [ اِ] (ع مص ) اصمار شیر؛ سخت ترش شدن آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صاموره شدن شیر، وصاموره لبن بسیار ترش است . (از قطر المحیط). || بخل ورزیدن و منع کردن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بخل کردن و منع نمودن . (منتهی...
-
اسمار
لغتنامه دهخدا
اسمار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ سَمَر. (دهار). افسانه ها. حکایتها. افسانهای شب . (غیاث ): و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی . (کلیله و دمنه ). و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم ، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و بحضرت عالی تحفه برم...