کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آمیزگار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
آمیزگار
/'āmiz[e]gār/
معنی
آمیزنده؛ معاشرتکننده؛ کسی که بسیار با مردم آمیزش و همنشینی کند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آمیزشکار، آمیزنده، خوشسلوک، خوشمعاشرت، معاشر، معاشرتی ≠ مردمگریز
دیکشنری
sociable, social, sociably
-
جستوجوی دقیق
-
آمیزگار
واژگان مترادف و متضاد
آمیزشکار، آمیزنده، خوشسلوک، خوشمعاشرت، معاشر، معاشرتی ≠ مردمگریز
-
آمیزگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'āmiz[e]gār آمیزنده؛ معاشرتکننده؛ کسی که بسیار با مردم آمیزش و همنشینی کند.
-
آمیزگار
فرهنگ فارسی معین
( اِ.) معاشر.
-
آمیزگار
لغتنامه دهخدا
آمیزگار. (ص مرکب ) آمیزنده . خواهان معاشرت . بسیار معاشرت کننده با مردمان . خالط. خلط. لابک . مخالط : وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندانند وپرهیزگار. سعدی .بگویند ازاین حرف گیران هزارکه سعدی نه اهل است و آمیزگار.سعدی .
-
جستوجو در متن
-
آمیزشکار
واژگان مترادف و متضاد
آمیزگار، خوشمعاشرت، خوشمنش، معاشرتی ≠ مردمگریز
-
معاشر
واژگان مترادف و متضاد
آمیزگار، جلیس، دوست، همسخن، محشور، مصاحب، همصحبت، همنشین، یار
-
آمیزگاری
لغتنامه دهخدا
آمیزگاری . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی و صفت آمیزگار. || حسن معاشرت . خوش مَنِشی : زن خوش منش خواه نه روی خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب .سعدی .
-
سازگار
واژگان مترادف و متضاد
۱. آمیزگار، خوشمعاشرت، ملایمطبع ۲. بساز، جور، سازوار، قانع، خرسند، کوک، متجانس ≠ ناسازگار، نامتجانس ۳. مساعد، مناسب، موافق ۴. همآهنگ، همآواز ≠ ناهمآهنگ ۵. گوارا، مهنا
-
گشاده رو
لغتنامه دهخدا
گشاده رو. [ گ ُ دَ / دِ ] ص مرکب ) روباز مقابل روبسته . چهره ٔ روپوش نگرفته . بی حجاب : خوبرویان گشاده رو باشندتو که روبسته ای مگر زشتی ؟ سعدی .اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخو آمیزگار اولیتر. (گلستان ). || خوشگل . مقبول . زیبا : زآن روی که بس گ...
-
آمیزنده
لغتنامه دهخدا
آمیزنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) آنکه آمیزد. || خلط. خالط. لابک . خوش معاشرت . خواهان معاشرت . آمیزگار : و مردمانیند [ خلخیان ] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده . (حدودالعالم ). ولوالح شهری است خرّم ... با آب روان و مردمان آمیزنده . (حدودالعالم ). و [ چگ...
-
حرف گیر
لغتنامه دهخدا
حرف گیر. [ ح َ ] (نف مرکب ) عیب گیرنده . عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده . (شرفنامه ٔ منیری ). خرده گیر. نقاد سخن . ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن : قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم . نظامی .خدایا حرفگیران در کمینندحصاری ده که ...
-
گار
لغتنامه دهخدا
گار. (پسوند) اِفاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه ) کند وقتی که به ریشه ٔ فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید : آمرزگار:گناه من ارنامدی در شمارترا نام کی بودی آمرزگار. نظامی .دعا را به آمرزش آور بکارمگر رحمتی بخشد آمرزگار. نظامی .جزین کاعتمادم به یاری ...
-
پرهیزکار
لغتنامه دهخدا
پرهیزکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی . باتقوی . دوری کننده ٔ از حرام . خویشتن دار (از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک . مرتاض . صالح . برز. برزی ّ. وَرع . عفیف . عفیفه . پاکدامن . آبدست . هیرسا. (برهان قاطع) : چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی که نُسک خ...
-
نگه داشتن
لغتنامه دهخدا
نگه داشتن . [ ن ِ گ َه ْ ت َ ] (مص مرکب ) نگاه داشتن . حفظ کردن . حراست کردن . صیانت کردن . احتفاظ. محافظت کردن : تو مر بیژن خرد را در کناربپرور نگه دارش از روزگار. فردوسی .به پیروزی شهریار بزرگ من ایران نگه دارم از چنگ گرگ . فردوسی .به جنگ برادر مکن...