نگه داشتن . [ ن ِ گ َه ْ ت َ ] (مص مرکب ) نگاه داشتن . حفظ کردن . حراست کردن . صیانت کردن . احتفاظ. محافظت کردن :
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
به پیروزی شهریار بزرگ
من ایران نگه دارم از چنگ گرگ .
به جنگ برادر مکن دست پیش
نگه دار از تیغ من جان خویش .
مخور غم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست .
دل چه کند گویدم همی ز هوی
سخت نگه دار مردوار مرا.
آن بود مال کت نگه دارد
از همه رنج ها به عمر دراز.
شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگه داشتن .
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه ٔ بقال نگه داشتی .
نگه دار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش .
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم .
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربزی یاوه گوی .
|| رعایت کردن . مراعات کردن . پاس داشتن . ارج نهادن :
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون .
که تن گردد از جنبش می گران
نگه داشتند این سخن مهتران .
نیاکان ما آنکه بودند پیش
نگه داشتندی هم آئین و کیش .
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
حق مادر نگه داشتن بهتر از حج کردن است . (کشف المحجوب ).
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت .
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن .
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است .
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آنکه نیم یار بی وفا ای دوست .
تو میروی و مرا جان و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی داری .
- دل کسی را نگه داشتن ؛ پاس خاطر او داشتن . او را دل آزرده نکردن و نرنجاندن :
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید شودش عیش تباه .
هم دل خلق نگه دارد هم مال امیر
کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست .
|| توجه کردن . مراقب بودن . پاییدن . مواظب بودن . ملتفت بودن :
نگه دار تا مردم عیب جوی
نجویدبه نزدیک شه آبروی .
این صورت خوب را نگه دار
تا نفکنیش به قعر سجین .
یکی آمد به مصطفی گفت که اًنّی احبک . گفت : هش دار که چه می گوئی . گفت : اًنّی احبک . گفت : نگه دار که چه می گوئی . باز مکرر کرد. (فیه مافیه ). || به خاطر سپردن . (یادداشت مؤلف ) :
نگه داشتندی به روز و به شب
اگر داستان را گشادی دو لب .
حزیران و تموز و آب و ایلول
نگه دارش که از من یادگار است .
|| نگه داری کردن . مصرف نکردن . از دست ندادن . محفوظ داشتن . ذخیره کردن :
سخن رانگه داشتم سال بیست
بدان تا سزاوار این گنج کیست .
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگه دار.
آنانکه دست قوتی ندارند سنگ خرد نگه می دارند تا به وقت فرصت دمار ازدماغ ظالم برآرند. (گلستان ). خدای تعالی مرا مالک این مملکت گردانیده که بخورم و ببخشم نه پاسبانم که نگه دارم . (گلستان ).
منه بر روشنائی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار.
مجال سخن تانیابی مگوی
چو میدان نبینی نگه دار گوی .
|| امساک کردن . (از زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبل و بعد شود. || جلو گرفتن . جلوگیری کردن . یله و رها نکردن . ضبط کردن . مانع شدن . بازداشتن . منع کردن :
خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفته ٔ ناخوب نگه دار زبان را.
جان است و زبان است و زبان دشمن جان است
گر جانْت به کار است نگه دار زبان را.
این تاوان ... بستدیم تا خداوندان اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه ).
چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که بر سر دل آرد.
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم .
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن .