کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عمید خراسان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
وشانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹شیانی› [قدیمی] vašāni زر غیرخالص که از آن در خراسان سکه میزدهاند.
-
پارت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pārt قومی باستانی و چادرنشین که در حدود خراسان کنونی تا سلسلۀ البرز و دریای خزر بهسر میبردند و بر ضد سلوکیها قیام کرده و دولت اشکانی را تشکیل دادند.
-
شیانی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹شانی› [قدیمی] šiyāni نوعی مسکوک زر و سیم که در خراسان رایج بوده: ◻︎ بهاندازۀ لشکر او نبودی / گر از خاک و از گل زدندی شیانی (فرخی: ۳۹۳).
-
هکذا
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [عربی] ‹هکذی› hākazā اینچنین؛ همچنین؛ بههمینترتیب: ◻︎ از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی / بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذا (منوچهری: ۱۳۱).
-
خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به خراسان) xorāsāni ۱. مربوط به خراسان: موسیقی خراسانی.۲. از مردم خراسان.۳. (ادبی) در ادبیات فارسی، سبکی که دارای ویژگیهایی چون سادگی الفاظ، روانی عبارات، خالی بودن مضامین از تخیلات دورازذهن، و مقید نبودن به صنایع بدیعی است، مانند ا...
-
کردگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) kerd[e]gār ۱. انجامدهنده؛ فعال.۲. از نامهای خداوند.۳. (قید) [قدیمی] بهعمد؛ عمداً: ◻︎ نه چون پورِ میرِ خراسان که او / عطا را نشسته بُوَد کردگار (رودکی: ۵۰۱).۴. [قدیمی] آفریننده؛ خالق.
-
غرچه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] qarče از مردم غرچستان (= ناحیهای در خراسان قدیم): ◻︎ چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی: ۶/۵۳۶)، ◻︎ شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱).
-
طلایه دار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [مٲخوذ از عربی. فارسی] talāyedār ۱. پیشاهنگ؛ جلودار؛ سردسته.۲. [قدیمی] فرماندهِ طلایه؛ رئیس جلوداران سپاه: ◻︎ هنوز میر خراسان به راه بود که بود / طلایهدار برآورده زآن سپاه دمار (فرخی: ۵۲).۳. [قدیمی] دیدهبان.
-
طلبیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [عربی. فارسی] talabidan ۱. طلب کردن؛ خواستن: ◻︎ مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است / کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را (ناصرخسرو: ۱۱۸).۲. دعوت کردن.۳. نیاز داشتن.٤. [قدیمی] جستن.
-
عیار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] 'ayyār ۱. زرنگ؛ چالاک؛ تردست.۲. دزد.۳. هریک از عیاران که انسانهایی دلیر، جوانمرد، و حامی ضعفا بودهاند. Δ این طبقه در دورۀ عباسی در خراسان، سیستان، بغداد، و نواحی دیگر ظهور کردند.۴. [مجاز] جسور و بیپروا؛ کسی که بیپروا ز...
-
جدوار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب، مٲخوذ از فارسی: زدوار] ‹ژدوار› (زیستشناسی) [قدیمی] jadvār ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گرهدار، به ضخامت انگشت، سیاهرنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوههای تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان میروید و در طب قدیم برای دفع هرگونه سم به...
-
شیرخشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) širxešt شیره و صمغی که از گیاهی که در کوههای البرز و خراسان میروید تراوش میکند. طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است. در طب بهعنوان ملین و مسهل به کار میرود. ۱۵ تا ۶۰ گرم آن را در آب یا شیر حل میکنند و میخورند. در تقوی...
-
خاور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ خاوران] xāvar ۱. جای برآمدن آفتاب؛ مشرق: ◻︎ خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرقها به مغربها، ز «خاورها» به خاورها (منوچهری: ۳).۲. [قدیمی] مغرب: ◻︎ مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی: ۵۳۲).〈 خ...
-
بو
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بوییدن) [پهلوی: bōy] ‹بوی› bu ۱. = بوییدن۲. (اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود؛ رایحه.۳. (اسم) [مجاز] اثر.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.〈 بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.〈 بو بردن: (مصدر لازم)۱. اح...