کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گداخت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گداخت
لغتنامه دهخدا
گداخت . [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) گداختن . عمل گداختن و ذوب کردن .
-
جستوجو در متن
-
عفنی
لغتنامه دهخدا
عفنی .[ ع َ ف ِ ] (حامص ) عفن بودن . گنده بودن : خصم نخستین قدری زهر ساخت کز عفنی سنگ سیه را گداخت .نظامی .
-
سنگین دست
لغتنامه دهخدا
سنگین دست . [ س َ دَ ] (ص مرکب ) کسی که بتأمل و تانی کار کند. (غیاث ) (آنندراج ) : بیستون را تیشه ام در حمله ٔ اول گداخت نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را.صائب (از آنندراج ).
-
سباک
لغتنامه دهخدا
سباک . [ س َب ْ با ] (ع ص ) زرگر. مشتق از سبک ، بمعنی زر و سیم گداختن است . (آنندراج ) (غیاث ). سیم پالای . (مهذب الاسماء). گدازگر : سباک ربیع سیم برف در مسام زمین گداخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
یاهیا
لغتنامه دهخدا
یاهیا. [ هی یا ] (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ ذیل طوفان نوح آرد: و اندر کتاب سیر چنین خواندم که از سخونت آب عذاب ، قیر کشتی همی گداخت ، پس خدای تعالی نامی از نامهای بزرگ بیاموختش و آن نام یاهیا است . نیز همین نام را ابراهیم علیه السلام همی خواند تا آتش ...
-
کارگر شدن
لغتنامه دهخدا
کارگر شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کارگر آمدن . اثر کردن . رجوع به اثر کردن شود. تأثیر کردن . مؤثر گردیدن . رجوع به کارگر آمدن شود: اِکاحه ، کارگر شدن شمشیر. (منتهی الارب ) : کنون کارگر شد که بیکار گشت پدر پیش چشم پسر خوار گشت . فردوسی .چو ژوبین...
-
بزبان گرفتن
لغتنامه دهخدا
بزبان گرفتن . [ ب ِ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + زبان + گرفتن ) برداشتن بزبان . بزبان آوردن : چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان که می توان بزبان چون خبر گرفت مرا. صائب (از بهار عجم ). || کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن . (بهار عجم ) ...
-
اظهر
لغتنامه دهخدا
اظهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) نامش میرغلامعلی دهلوی و از شاعران هندوستان بود و در سال 1182 هَ . ق . در مرشدآباد درگذشت . او راست :نه مرا تو می شناسی ، نه ترا شناختم من بکدام آشنائی ، ز تو دردسر گرفتم . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 995).و آغابزرگ طهرانی می ...
-
صالحی
لغتنامه دهخدا
صالحی . [ ل ِ ] (اِخ ) محمد میرک . مؤلف مجمعالخواص آرد: از مردم مشهد و شخصی معروف و مشهور است . در دارالانشاء شاه مرحوم سرآمد اقران و سلیقه ٔ بسیار خوب دارد و این ابیات از او است :درد دل گفتم تغافل کرد خواری را ببین گریه کردم خنده زد بی اعتباری را ب...
-
غیاث حلوایی
لغتنامه دهخدا
غیاث حلوایی . [ ث ِ ح َل ْ ] (اِخ ) غیاثای حلوایی شیرازی . در آتشکده ٔ آذر بصورت «غیاث حلوایی » و در تذکره ٔ نصرآبادی بصورت غیاثای حلوایی آمده است . وی از شاعران قرن یازدهم هجری و اهل شیراز بود. در غزل و قصیده دست داشت . اخیراً به اصفهان رفته ، طرف ت...
-
همگر
لغتنامه دهخدا
همگر. [ هََ گ َ ] (اِخ ) مجدالدین . از شعرای قرن هفتم هجری است . او را در ادبیات فارسی غالباً از روی حکمی که در مقایسه ٔ امامی هروی و سعدی کرده است می شناسند. سه شاعر معاصر بوده اند. نوشته اند که بعضی از معاصران عقیده ٔ او را درباره ٔ امامی هروی و سع...
-
یک چند
لغتنامه دهخدا
یک چند. [ ی َ / ی ِ چ َ ] (ق مرکب ) روزگاری . زمانی . چندگاهی . مدتی . زمانی نامعلوم . (یادداشت مؤلف ). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج ) : زاغ سیه بودم یک چند نون باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ . منجیک .چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلندبه نخجیر ...
-
بستو
لغتنامه دهخدا
بستو. [ ب َ ] (اِ) بستک . بشتک . بستوق . بستوغه . تیریه . مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان ). مرطبان کوچک . (جهانگیری ). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست . (انجمن آرا). خمچه ٔ کوچک با...
-
شکرخنده
لغتنامه دهخدا
شکرخنده . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ خ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) شکرخند. (ناظم الاطباء). به معنی شکرخند است که تبسم باشد. (برهان ). تبسم دلپسند را گویند. (انجمن آرا). || تبسم و خنده ٔ شکرلبان . (آنندراج ). شکرخند. تبسم شیرین : خورشیدی و نیلوفر یازنده منم تن...