کارگر شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کارگر آمدن . اثر کردن . رجوع به اثر کردن شود. تأثیر کردن . مؤثر گردیدن . رجوع به کارگر آمدن شود: اِکاحه ، کارگر شدن شمشیر. (منتهی الارب ) :
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پدر پیش چشم پسر خوار گشت .
چو ژوبین به رستم نشد کارگر
بینداخت رستم کمندش ز بر.
تیر از زرّو سیم باید ساخت
تا شود کارگر بر این کنده .
نهیب توهّم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت .
از هرکرانه تیر دعا میکنم رها
شاید کزان میانه یکی کارگر شود.