کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کِفْچَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کفچ
لغتنامه دهخدا
کفچ . [ ک َ ] (اِ) مخفف کفچه است که چمچه باشد. (برهان ) چمچمه و کفچه . (ناظم الاطباء). کفگیر که آن را کفلیز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) : ای شده همچو کدو جمله شکم کفچ مکن بهرپر کردن آن دست طمع سوی بسوی تا شود بزمگه شاه سراپرده ٔ عشق خانه ٔ خویش...
-
کفچ
لغتنامه دهخدا
کفچ . [ ک ُ ] (اِخ ) یا کوچ نام عشیره ای است که در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن بوده اند غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می بردند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شد و کار این طایفه از روزگاران قدیم راه زنی و سرکشی بوده و با پاد...
-
واژههای همآوا
-
کفچ
لغتنامه دهخدا
کفچ . [ ک َ ] (اِ) مخفف کفچه است که چمچه باشد. (برهان ) چمچمه و کفچه . (ناظم الاطباء). کفگیر که آن را کفلیز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) : ای شده همچو کدو جمله شکم کفچ مکن بهرپر کردن آن دست طمع سوی بسوی تا شود بزمگه شاه سراپرده ٔ عشق خانه ٔ خویش...
-
کفچ
لغتنامه دهخدا
کفچ . [ ک ُ ] (اِخ ) یا کوچ نام عشیره ای است که در حدود کرمان و مکران و بلوچستان حالیه ساکن بوده اند غالباً کوچ یا کفچ را با بلوچ مترادفاً نام می بردند و نام کفچ زیادتر از بلوچ برده می شد و کار این طایفه از روزگاران قدیم راه زنی و سرکشی بوده و با پاد...
-
جستوجو در متن
-
لفچ
لغتنامه دهخدا
لفچ . [ ل َ ] (اِ) لب سطبر. لب درشت آویخته . لغتی است در لفج . به معنی لب حیوانات مخصوصاً شتر و گاو و خر استعمال میشود : فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ . فردوسی .لفچهائی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و قیر کلاه . نظامی .فروهشته...
-
کبچه
لغتنامه دهخدا
کبچه . [ ک َ چ َ ] (اِ) چوبی باشد که بدان آرد گندم بریان کرده شده را که با چیزی آغشته کنند بر هم زنند و بشورانند و آن را به عربی مجدح گویند. (برهان ). کفچ . کفچه . کپجه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ): مجدح ؛ کبچه ٔ پِسْت شور. مخوض ؛ کبچ یا چیزی که بد...
-
کپچ
لغتنامه دهخدا
کپچ . [ ک ُ ] (اِخ ) اصل آن کوچ یا کُفچ که عربان قُفص خوانند و از طوایف بلوچ بوده اند و در یکی از کتیبه های میخی لفظ آکوپاچیه دیده شده است بمعنی کوه نشین و محتمل است همین طایفه ٔ قفص باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 67). در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 244) این کلمه ...
-
چ
لغتنامه دهخدا
چ . (حرف ) نشانه ٔ حرف هفتم از حروف تهجی است و آن را جیم فارسی یا جیم معقودة نیز گویند و در حساب جُمَّل نماینده ٔ عددی نیست مگر مانند جیم عدد سه بشمار آید، و در حساب ترتیبی نشانه ٔ عدد هفت است .ابدالها: حرف چ در فارسی :>گاه بدل به «ت » شود. مؤلف آنن...
-
کوفج
لغتنامه دهخدا
کوفج . [ ف َ / ف ْ ] (اِخ ) نام جماعتی است که در کوههای کرمان ساکن اند و معرب آن قوفص است . (برهان ). نام جماعتی است که در کوههای کرمان ساکن اند و قوفص معرب آن است . در قاموس آورده که قفص کوهی است به کرمان و دهی است به بغداد. (آنندراج ). کفچ . قفص (م...
-
کفک
لغتنامه دهخدا
کفک . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کف باشد مطلقاً اعم از کف صابون و کف آب و کف گوشت و کف دهان و کف شیرو امثال آن . (برهان ) (از غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زبد. (دهار) (ترجمان القرآن ). تفل . تفال . (منتهی الارب ). رغوه . کفچ . (فرهنگ جهانگیری ) : مرد حر...
-
کفچه
لغتنامه دهخدا
کفچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (اِ) چمچه . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). کفگیر. کمچه . چمچه . (انجمن آرا). چمچه ٔ کلان . (غیاث ). ملعقه . (دهار). کفچ . کپچ . کپچه . کبچه . پهلوی کپچک ، طبری کچه (قاشق ). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ ).(از حاشیه ٔ برهان چ معین ). ...
-
حذف
لغتنامه دهخدا
حذف . [ ح َ ] (ع مص ) بیفکندن . افکندن . (دهار) (دستوراللغة). انداختن . (از منتهی الارب ). انداختن و افکندن چیزی را. || حذف از ذنب فرس ؛ گرفتن موی از دم اسپ و برکندن از آن . (از منتهی الارب ). || بریدن . (زوزنی ). پاره ای از سر و جز آن بریدن . پاره ا...