کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمریخت 1 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کم کم
لغتنامه دهخدا
کم کم . [ ک ُک ُ ] (اِ) زعفران . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسم هندی زعفران است . (فهرست مخزن الادویه ). || ریگ روان . (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بمعنی ریگستان معرب قم گویند و معروف است . (آنندراج ). || قمقمه و کوزه و ابریق . ...
-
جستوجو در متن
-
شتر لوک
لغتنامه دهخدا
شتر لوک . [ ش ُ ت ُ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نام نوعی شتر کم موی بارکش است . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). رجوع به لوک شود. || آدم بی قواره و بی ریخت و کسی را که پشم و پیله اش ریخته یا بر اثر بیماری و علل دیگر شکلی ناهنجار به خود گرفته ا...
-
چیزک
لغتنامه دهخدا
چیزک . [ زَ ] (اِ مصغر) چیز کوچک . چیز کم .- چیزکی ؛ چیز کمی . چیز کوچکی . چیزی کم . چیزی خرد : ناله ٔ سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل . مولوی .گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی . مولوی .چیزکی از آب هستش در جسدبول گیرش آ...
-
خورد و برد
لغتنامه دهخدا
خورد و برد. [ خوَرْ / خُرْ دُ ب ُ ] (اِمص مرکب ، از اتباع ) کنایه از افراط و زیاده روی . کنایه از تعدی و تجاوز. کنایه از ریخت و پاش بیهده : ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند. ناصرخسرو.از خورد و برد و رفتن...
-
ریختن
لغتنامه دهخدا
ریختن . [ ت َ ] (مص ) روان کردن و جاری کردن مانند ریختن آب در ظرف و ریختن خون . (از ناظم الاطباء). لازم و متعدی آید. (یادداشت مؤلف ). سرازیر کردن مایع از ظرفی به ظرفی یا به روی زمین جاری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). افراغ . (تاج المصادر بیهقی ) (از د...
-
چاشنی کردن
لغتنامه دهخدا
چاشنی کردن . [ ک َ دَ ](مص مرکب ) اندکی از مأکول یا مشروبی را چشیدن برای آزمودن طعم آن . چشیدن طعم خوردنی یا نوشیدنی را. اندکی از طعام یا شراب را خوردن و طعم آن را امتحان کردن : روز نوروز نخستین کسی ... مؤبد مؤبدان پیش ملک آمدی با جام زرین ... چون...
-
ریزش
لغتنامه دهخدا
ریزش . [ زِ ] (اِمص ) ریختن . (ناظم الاطباء). اسم مصدر از فعل ریختن : ریزش ابر. ریزش باران . عمل ریختن : خواهش دل ریزش دست . (یادداشت مؤلف ) : ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون . سوزنی .ریزش ابر صبحگاهی دیدطبع من چو صدف دهان بگشاد....
-
بن دندان
لغتنامه دهخدا
بن دندان . [ ب ُ ن ِ دَ ] (اِ مرکب ) ترجمه ٔ لثه است . (آنندراج ). لثه . (فرهنگ فارسی معین ) : ترا در هر بن دندان بود لذت خداوندت به هر نانی که گردانی ز هر حالت خبر دارد. ناصرخسرو.چون گذشت از لب او ریخت بچاه ذقنش آب حیوان بخدا در بن آن دندان است . عل...
-
چک و چانه
لغتنامه دهخدا
چک و چانه .[ چ َ ک ُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) به معنی فک اسفل دهان و چانه ٔ زنخ . (از آنندراج ). فک اسفل زنخ وچانه ٔ ذقن . (غیاث ). پک و پوز. دک و پوز. دک و دهن . لب و لوچه . چک و چیل . مجموع چانه و فک پائین ، چنانکه در تداول عامه گویند: با ...
-
گریختن
لغتنامه دهخدا
گریختن . [گ ُ ت َ ] (مص ) پهلوی ویرختن (از ویرچ ) (فرار کردن )از ایرانی باستان وی + ریک از رئک «بارتولمه 1479« »نیبرگ ص 244». فرار کردن . بسرعت دور شدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). فرار. (آنندراج ). دررفتن . بهزیمت شدن . اِجعاظ. (منتهی الارب ). اِدفان ...
-
ساعت آبی
لغتنامه دهخدا
ساعت آبی . [ ع َ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسبابی که با آن بکمک آب وقت را اندازه توان گرفت . پنگان . گریال ، صندوق ساعت . طاس ساعت . ساعت آبی از چندین قرن پیش از میلاد در چین و ژاپن و جزایر اطراف آن دو کشور رواج داشته است . و آن عبارت بود از ظرفی...
-
افعی
لغتنامه دهخدا
افعی . [ اَ ] (از ع ، اِ)همان افعی با الف مقصوره است که در فارسی بکسر عین خوانند. مار بزرگ خبیث . شیبا. (ناظم الاطباء). نوعی مار سمی خطرناک که در سنگلاخها بین خار و خاشاک یافت شود. در دهان این مار علاوه بر دندانهای کوچک تغذیه ای دو دندان قلاب مانند د...
-
بددل
لغتنامه دهخدا
بددل . [ ب َْ، دِ ] (ص مرکب ) ترسنده و ترسناک . (برهان قاطع). ترسناک . (غیاث اللغات ). ترسنده و بیمناک ورمیده خاطر. (انجمن آرا) (آنندراج ). بزدل ، نقیض شجاع . (هفت قلزم ). جبان و ترسناک . (ناظم الاطباء). جبان . (زمخشری ) (دستوراللغة). جُبّا. فَشِل . ...
-
یاسج
لغتنامه دهخدا
یاسج . [ س ِ / س ُ ] (اِ) تیر پیکان دار و بعضی گفته اند تیری است که پادشاهان نام خود را بر آن نویسند و یاسُچ هم آمده است . (برهان ). تیر. (جهانگیری ). تیر دوکارده . (غیاث ). نوعی است از تیر و در فرهنگ . (جهانگیری ). بضم سین به معنی مطلق تیر گفته و یا...