کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمند انداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کمند افکندن
لغتنامه دهخدا
کمند افکندن . [ ک َ م َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کمند انداختن گرفتن انسان یا حیوانی را : در گردن صفدران خزران افکند کمند خیزران را. خاقانی .کمندی کرده گیسوش از تن خویش فکنده در کجا در گردن خویش . نظامی .مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان ب...
-
کمند انداختن
لغتنامه دهخدا
کمند انداختن . [ ک َ م َ اَ ت َ] (مص مرکب ) دام افکندن و گرفتن انسان و یا حیوان فراری و گریزپای را. (ناظم الاطباء). کمند را رها کردن برای بند کردن دشمن یا شکار. (فرهنگ فارسی معین ).- کمند درانداختن ؛ کمند انداختن : کمند عدوبندرا شهریاردرانداخت چون چ...
-
سر کمند
لغتنامه دهخدا
سر کمند. [ س َ رِ ک َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جای پناه . جای و سبب نجات . (غیاث ). || ریسمانی است که بر در اصطبل ملوک و امرای ولایت بندند و هر دزد و خونی که بدان پناه آرد عمله ٔ اصطبل محافظت او کنند و نگذارند که کسی مزاحم او شود، گویند به سر ک...
-
صاحب کمند
لغتنامه دهخدا
صاحب کمند. [ ح ِ ک َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صیاد : چون نرود در پی صاحب کمندآهوی بیچاره به گردن اسیر.سعدی .
-
واژههای همآوا
-
کمندانداز
لغتنامه دهخدا
کمندانداز. [ ک َ م َ اَ ] (نف مرکب ) کمنداندازنده . آنکه کمند را برای اسیرکردن دشمن یا صید حیوان به سوی او بیندازد. کمندافکن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمندافکن شود.
-
جستوجو در متن
-
دوال انداز
لغتنامه دهخدا
دوال انداز. [ دَ اَ ] (نف مرکب )کمندانداز. که کمند در گردن کسی افکند : رگ آن خون بر اودوال اندازراست چون زنگی دوالک باز.نظامی .
-
نیم انداز
لغتنامه دهخدا
نیم انداز. [ اَ ] (ص مرکب ) در شاهد زیر ظاهراً به معنی نیمه تمام و اندک و مختصر آمده است : یکی صید رهائی دشمنم آتش عنانی کوکه در قید کمند آرد به سعی نیم اندازم . طالب (از بهارعجم و آنندراج ).
-
انداز
لغتنامه دهخدا
انداز.[ اَ ] (اِمص ) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن . (فرهنگ فارسی معین ).- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.- || قواد، دلال محبت . جاکش . ...
-
نظاره گاه
لغتنامه دهخدا
نظاره گاه . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز : جای نظاره گاه چشم ترازلف گلبوی و روی گلگون باد. مسعودسعد. || جائی که از آن نظر کنند. دیدگاه : ای رخ و زلفت چنانک ماه به مشکین کمندساخته نظاره گاه بر...
-
کمندافکن
لغتنامه دهخدا
کمندافکن . [ ک َ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) کمندافکننده . کمندانداز. آنکه کمند می اندازد. (ناظم الاطباء) : بیامد دمان پیش گردآفریدچو دخت کمندافکن او را بدید... فردوسی .به رستم چنین گفت کای نامدارکمندافکن و گرد و جنگی سوار. فردوسی .به کردار دریا زمین برد...
-
سپهبد
لغتنامه دهخدا
سپهبد. [ س ِ پ َ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) مخفف «سپاهبد» = «اسپهبد» = اسپاهبد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان ). سپه سالار. (لغت فرس ...
-
مرغول
لغتنامه دهخدا
مرغول . [ م َ ] (ص ، اِ) پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان ). پیچ و تاب موی پیچیده . (غیاث ). پیچان . جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب . موی مغضب . بشک . مقابل فرخال . (یادداشت مرح...
-
انداختن
لغتنامه دهخدا
انداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب...